خلاصه ماشینی:
"سرانجام معلم میشود که راز آن روی تختهسنگ نیز چیزی نیست جز همان که بر روی دیگر یافتند:«گویی،حاصل تحصیل آنان جز تحصیل حاصل نبوده است.
شرح این مثل و حکایت تاریخی در جوامع الکحایات محمد عوفی چنین آمده است:«مردی بود از بنی معد که او را قالب الصخره خواندندی،و در عرب به مطع، مثل به وی زدندی،چنانکه گفتندی:«اطمع من قالب الصخره»(یعنی طمعکارتر از برگردانندهء سنگ)گویند روزی به بلاد یمن میرفت.
کلام با طنین و طنطنهای خاص آغاز میشود که لحن روایی و بغضآلود آن، نمایشگر رنج و سختی جبر آدمی است: فتاده تختهسنگ آن سویتر،انگار کوهی بود و ما این سو نشسته،خسته انبوهی زن و مرد و جوان و پیر، همه با یکدیگر پیوسته،لیک از پای، و با زنجیر اگر دل میکشیدت سوی دلخواهی به سویش میتوانستی خزیدن،لیک تا آنجا که رخصت بود،تا زنجیر لفظ«آن سویتر»بیانگر وجود فاصلهء آدمیان و راز هستی است.
منهای این شک و پرسش درونی، همچنان خستگی و وابستگی به جبر بود و باز هم خاموشی و فراموشی تا آنجا که همان خردک شعلهء شک و پرسش نیز که در اعماق نگاه آدمیان سوسو میزد،به خاموشی و خاکستر میگرایید:خاموشی و هم و خاکستر وحشت.
در این نگره، تختهسنگ مظهر جبر اجتماعی و سیاسی تاریخ است که چون کوهی مهیب و بیفریاد،حضور قاطع و بیتخفیف خود را همواره اعلام داشته است.
گویی اخوان،خود را عصارهء رنج همهء آدمیان محبوس و مجبور در تلافی تنگ حلقههای زنجیر تاریخ میدانست و این سرنوشت او بود که آن روی تختهسنگ تقدیر را همواره همانگونه بیند و بخواند که این رویش را."