چکیده:
لیبرالیسم، بسان یک ایدئولوژی، پس از رنسانس از جمله پرنمودترین نحلههای فکری
برآمده از تفکر بشری است که در کلیت جهان غرب به جای ادیان الهی مطرح شده است. در
این نوشتار، این پدیده در مقام تعریف و تحقق به بحث درآمده است. این کلمه در مقام
تعریف به نوعی خاص از آزادی و آزادیخواهی اطلاق میشود و از برآیندهای عصر
روشنگری است. در واقع گفتمانی است در تقابل با دگماتیزم مذهبی مسیحیت که به دلیل
تحریف عمیقی که در آن رخ داده، مخالف نوآوریها، آزادیها و... بوده است. بدین صورت،
لیبرالیسم برآزادی فرد و تقدم خواستههای فرد بر جامعه پای میفشارد و اهمیت نقشهای
متقابل جمعی را نفی میکند و براین اساس اخلاقیات منشأ غیبی و قدسی ندارند، بلکه
براساس خواسته فرد شکل میگیرند.
همچنین خرد جزئی و عقل معاش ،ملاک تفاوتهای او است و عقلانیت لیبرالی در
مواجهه با عقلانیت کلی و مذهبی قرار دارد و از امور قدسی فارغ است. لذا اثری فرساینده بر
اصول قدسی مینهد. عقلانیت لیبرالی افعال انسان را منتسب به تمنیات طبیعی میداند و
نه گرایشهای درونی قدسی.
اما در مقام تحقق، مرامنامه سیاست، حکومت، اقتصاد و فرهنگ اجتماعی است و
معیاری است برای همه ساختارهای اجتماعی. با ظهور چالشهایی در لیبرالیسم، نوعی
رفرمیسم در سنتهای لیبرالی شکل گرفت ولی این حرکت هم نتیجهای نداده و هم اکنون
لیبرالیسم، پایگاه غروب فضیلتها گردیده و چالشهایی درونی و حادتر از گذشته یافته
است و در حوزه اقتصاد فاقد کارایی دانسته میشود و به طور جد، بحران ارزشهای مفهومی
را حکایت میکند، چنانکه سرمایه داری بی رحم کنونی وانهدام بنیادهای اصیل، از تجلیات
این فقدان کارایی شمرده میشوند.
خلاصه ماشینی:
"دیدگاه کلی ما در نتیجه تحلیل قسمت پیشین، بدین گونه تلخیص و بازگویی میشود که: لیبرالیسم، جنبشی فکری، سیاسی، معرفتی و تلاشی طبیعتگرا بود که پس از فروپاشی نظام الهیاتی مسیحی در اروپا شکل گرفت، با محدودیتهای اخلاقی، فردی، سیاسی و اجتماعی، به تقابل برخاسته و شیوهای نو را ارائه داد که در این شیوه، فرد اصالت یافته، هیچ امری خارج از وجود او، نه دین، نه دولت و نه جامعه نمیتوانند در برابر او ایجاد مانع نموده و او را از دستیابی به خواستهای طبیعیاش باز دارند.
غروب فضیلتها در سنتهای لیبرالی گرچه لیبرالیسم در پروسه عمل، به یک هرج و مرج اخلاقی و بیبندوباری حاد اجتماعی منجر شده و گرچه منتقدان بسیار فراوانی در غرب، لیبرالیسم را مورد هجمه خود قرار دادهاند و با توجه به نابسامانی شدید اخلاقی، آن را مورد تعرض و انتقاد شدید قراردادهاند، چنانکه مکینتایر، چنین کرده و میگوید، تمام تلاشهای تاریخی بشر مرهون این نکته گشته است که فضائلی به دست آید و جامعه بشری به سوی درک فضیلتها به پیش رود، اما همه اینها در قربانگاه لیبرالیسم، با تیغی دودم قربانی شدهاند، او این مسأله را با عنوان انحلال خود توضیح میدهد: انحلال خود و تجزیه آن به صورت مجموعهای از حوزههای مرزبندی شده، ایفای نقشی دیگر، به هیچ وجه جایی برای اعمال تمایلات فضیلت جویانه منطقی (که به هر حال ارسطویی و مهجورند) باز نمیگذارد..."