خلاصه ماشینی:
"هردو شناسنامه را دادیم یکی از مامورین که گویا فقط روسی میدانست از رفیقش پرسید درباره اینها چه میگوئی؟ من برای اینکه ناراحتیام را پنهان کنم خیلی زحمت کشیدم و فکر میکردم اگر موضوع فاطمه هاجر معلوم شود چه باید کرد؟ بالاخره شناسنامهها را پس داده بسراغ سایر مسافرین رفتند نفسی براحتی کشیدم شریف پرسید: -چرا اینقدر طول دادند؟ موضوع گفتگو را برایش گفتم و تازه او رنگش پرید پس از رفتن مامورین مردیکه روبروی ما نشسته بود در حالیکه لبخند میزد گفت: -ببخشید آقا بمامورین اظهار کردید که قفقازی هستید و خواست بپرسم که از اهالی آنجا هستید یا از ترکهائی هستید که بآنجا مهاجرت کردهاند؟ -از مردم اصلی قفقاز هستم و برای چه این سؤال را کردید؟ -خواستم بدانم چون ما ترکها را خیلی دوست داریم جواب این مرد خیلی معنیدار بنظرم رسید-گویا فهمیده بود که ما اسرای فراری هستیم و لذا فکر کردم اگر با او از در دوستی داخل شوم بهتر باشد و گفتم -از ابراز علاقهتان تشکر میکنم در اینوقت یکی از خانمهای مسن وارد صحبت شده پرسید: -به سمی پالات برای تجارت چی میروید؟ -برای تجارت پوست میرویم -خیلی خوب مرد روس وقتی دید بحث دارد عمومی میشود خانمها را بما معرفی کرد: -خانمم و مادرم بشریف رو کرده گفتم: -میبینی دوستی دارد پیشرفت میکند و بمسافرین رو کرده گفتم: -رفیق من شریف روسی نمیداند خانم روس بزبان فرانسه بشوهرش گفت: -بنظر تو مرد من شخص عجیبی نیست؟و دستمالش را جلو دهان گرفته شروع کرد بخندیدن-خانم من با قیافه یک مادر شوهر گفت: -بچه میخندی؟باز هم مثل بچهها شدی از هر دری سخن میرفت و بطوریکه مرد روس میگفت در بارنا اول در یک کارخانه کوچک استادکار بوده و پنج سال بود که ازدواج کرده و یک دختر دو ساله از آنها مرده و بعد از آن دیگر صاحب فرزندی نشدهاند-البته این مطالب را با تاثرادا میگرد و گفتههای او آتشی را در قلبم روشن میکرد و بگذشتهها برگشته خاطرات تلخ آن را بیاد میآوردم لذا بدون اراده پرسیدم: -در تمام مدتی که فرزندتان زنده بود او را میدیدید؟ -بلی-البته -باز هم خوشبختید آقا بدیهی است معنی حرفم را نفهمید و با تعجب بمن نگاه کرد در حالیکه ما مشغول گفتگو بودیم مادر شوهر از سبدی که همراه داشتند مقداری خوراکی خارج کرده و داخل سفره چید مرد روس بمادرش گفت: -چقدر بموقع شام را چیدی چون خیلی گرسنهام بود."