خلاصه ماشینی:
"روزی علت آن را از او پرسیدم،در پاسخ گفت:من کنیز پادشاهی بودم که در تمام زندگی بجز سیاه نپوشید و روزی در ضمن شکایت از بدرفتاری روزگار داستان سیاهپوشی خود را برای من بازگفت و آن این که روزی مسافری سیاهپوش به مهمانخانهء شاهی که برای پذیرایی مسافران و گرفتن خبرها از ایشان تأسیس شده بود میآید و چون شاه علت سیاهپوشی وی را جویا میشود نخست از پاسخ دادان امتناع میکند و سرانجام در نتیجهء اصرار شاه: گفت شهری است در ولایت چین شهری آراسته چو خلد برین نام آن شهر،شهر مدهوشان تعزیتخانهء سیهپوشان مردمانی همه به صورت ماه همه چون ماه در پرند سیاه هرکه زان شهر باده نوش کند آن سوادش سیاهپوش کند61 مسافر بیش از این چیزی نمیگوید و رخت بر خر میبندد و از شهر میرود.
به که در پای مرغ پیچم دست زین خطرگه بدین توانم رست چونکه هنگام بانگ مرغ رسید مرغ و هر وحشیی که بود،رمید دل آن مرغ نیز تاب گرفت بال برهم زد و شتاب گرفت دست بردم به اعتماد خدای وان قویپای را گرفتم پای ز اول صبح تا به نیمهء روز من سفرساز و او مسافرسوز چون به گرمی رسید تابش مهر بر سر ما روانه گشت سپهر مرغ با سایه همنشینی کرد اندکاندک نشاط پستی کرد تا بدانجای،کز چنان جایی تا زمین بود نیزه بالایی بر زمین،سبزهای برنگ حریر لخلخبه کرده از گلاب و عبیر من بر آن مرغ صد دعا کردم پایش از دست خود رها کردم اوفتادم چو برق با دل گرم بر گلی نازک و گیاهی نرم62 ماجرایی که موجب سیاهپوشی پادشاه در باقیماندهء عمر خویش شد،از همین مرغزار باصفا آغاز میشود و در حقیقت میل بلند و سبد و مرغ کوهپیکر همه وسایل و مقدمات آوردن مردم شهر بدین سرزمین و سیهپوش ساختن ایشان است."