خلاصه ماشینی:
"بندگی هنگامی معنا پیدا میکند که خدایی نیز باشد،عابد بدون معبود وجود ندارد و راز تنهائی قهرمانهای برگمن انقطاع از نامتناهیست،متناهی در طول تاریخ و زمان به بیمعنائی دچار میشود که ناشی از فقدان لمس مطلق است برگمن خود در جایی میگوید:«ماتریالیسم ممکن است انسان را به بن بستی بکشاند که زندگی را به مردابی مبدل ممکن است انسان را به بن بستی بکشاند که زندگی را به مردابی مبدل نماید».
انسان نیاز مبرمی به این دارد که به محیط خویش اعتماد کامل داشته باشد و در همین اعتماد است که میتواند در قلمرو واقعیت زندگی کند.
این جمله که کیرکگور قرنی پیش به زبان آورد؛اکنون،دیوید- نویسندهء رمان-آنرا به زبان میآورد:«خداوند،عشق است»،به آن خاطر که تسکیندهندهء نومیدی رنجآور و پرکنندهء خلاء درونی است،او هنوز ایمان ندارد که آیا عشق دلیلی برای اثبات وجود خدا هست یا خیر؟انسان باید زندگی کند-عشق باید وجود داشته باشد و چون مطلق است،خدا هست.
محکوم به سکوت بود و گذشتن از تنها پسرش-گذشتن از اسماعیل-آیا پسرش که نمیتوانست سخن بگوید،همان اسماعیلی نبود که نمیدانست پدرش او را به کجا میبرد؟پسرک سخن نگفت،تنها یک کلمه گفت:«در آغاز کلمه بود؟چرا پدر»و گوئی اینجا راز خاموشی پدر خویش را میجوید،چرا خداوند در آغاز کلمه بود،چرا الکساندر خاموش شده است و آیا این خاموشی نیست که زبان پسرک را به کلمه میگشاید؟از تلویزیون،نخست وزیر اعلام میکند که همگی آرامش خود را حفظ کنند به این خاطر که احتمال وقوع یک جنگ اتمی بسیار است..."