چکیده:
این مقاله به یکی از تفاوت های مهم فیلسوف و عارف می پردازد و آن اینکه اولی در جستجوی معرفت در باب «هستی» و وجود است و دومی در پی وصول به «نیستی» و عدم. اما آیا جستجوی «نیستی» می تواند معنای محصلی داشته باشد؟ در این مقاله می کوشیم تا معنای نیستی را از دیدگاه دو عارف بزرگ شرق و غرب، مولوی و اکهارت، که همزمان بودند و به دو دین ابراهیمی اسلام و مسیحیت معتقدند، روشن کنیم. بررسی رابطه این دیدگاه با نظریه وحدت وجود و نیز بررسی تاثیر آن در پیدایش یک نوع الهیات سلبی، از دیگر اهداف این مقاله است.
خلاصه ماشینی:
"هر که دولت را در هستی بجوید ابلهی بیش نیست: دولت همه سوی نیستی بود میجویــد ابلهش ز هستی (دیوان، غزل 2741) آینة هستی چه باشد نیستی نیستی بر گر تو ابله نیستی (مثنوی، 1/3201) همة ما به ظاهر تجربة فراوانی از هستیهای گوناگون و اطوار رنگارنگ هستی داریم اما تجربة «عدم»، «نیستی» و «بیرنگی» تجربة دهشتناک و در عین حال، گرانبهایی است که مولانا ما را بدان دعوت میکند: عمری بیازمودی هستی خویش را یک بار نیستی را هم باید آزمود (دیوان، غزل 863) هر کس چون مولوی این «نیستی» را ولو یک بار آزموده و در بحر نیستی مستغرق شده و طعم و لذت آن را چشیده باشد، خواهان دوام این استغراق است: چون شنیدی شرح بحر نیستی کوش دایم تا بر این بحر ایستی (مثنوی، 6/1466) همین تهی شدن از «هستی» است که مولوی را از خودش نفی کرده و وی را تبدیل به «نی» نموده و باعث شده است که بتوانیم زمزمة معشوق و صدای سخن عشق را از این «نی» بشنویم: از وجود خود چو نی گشتم تهی نیست از غیـــر خدایــم آگهـی حاصل آنکه «نیستی» چنان منزلتی برای وی مییابد که به صورت دین و آیین وی ظاهر میشود: گم شدن در گم شدن دین من است نیستی در هست آیین من است (دیوان، غزل 430) و هر که را بر این دین و آیین نیست کافر میشمارد: چون نیستی تو محض اقرار بـود هستی تــو سرمــایة انکار بــود هر کس که ز نیستی ندارد بویی کافر میرد اگر چه دینــدار بــود (دیوان، رباعیات) اما همین نیستی طریقی است که وی را به معراج میبرد."