چکیده:
ابو المظفر سلطان جهانشاه،سرشناسترین و قدرتمندترین چهره از سلسلهء ترکمانان قراقویونلو یا«بارانی»است که در قرن نهم بیش از سی سال با اقتدار تمام بر قسمت اعظم ایران حکومت کرده است.این پادشاه شاعر بوده و«حقیقی»تخلص میکرده است.حقیقی دیوان خود را برای نظرخواهی نزد بزرگترین چهرهء ادبی ایرانی در قرن نهم یعنی شیخ عبد الرحمن جامی فرستاده و جامی هم ضمن ابیاتی که هم اکنون در دیوان وی به جاست،اشعار حقیقی را ستوده است.متأسفانه دیوان حقیقی از بین رفته و تنها ابیات پراکندهای از آن در کتابهایی همچون احسن التواریخ حسنبیگ روملو، حدیقة المعارف شجاع الدین کربالی،تکملة الاخبار تألیف علی بن عبد المؤمن و روضة السلاطین تألیف فخری هروی بازمانده است که قوت طبع و بینش عرفانی این پادشاه را نشان میدهد.در این مقاله با استخراج و گردآوری اشعار پراکندهء سلطان جهانشاه از کتابها و منابع مختلف،سعی بر این بوده است که وی به عنوان یک پادشاه شاعر و صاحب طبع به پژوهشگران عرصهء تاریخ و ادبیات معرفی گردد.
خلاصه ماشینی:
"در خلال مجاری آن احوال که پسر بزرگترش، پیر بوداق،تمام عراق عرب در تحت تصرف داشت و رأی پدر بر مخالفت پسر احاطه یافت،بیتی چند از نتایج طبع خود در حسب حال به وی فرستاد بر این وجه که ای خلف از راه مخالف بتاب تیغ بیفکن که منم آفتاب در نسب ار ملک خلافت مراست تو خلفی،شه به خلافت سزاست غصب مکن منصب پیشین ما غصب روا نیست در آیین ما ای پسر ار چه به شهی درخوری با پدر خویش مکن سروری تیغ مکش تا نشوی شرمسار شرم منت نیست،ز خود شرم دار تیغ که سهراب به رستم کشید هیچ شنیدی که ز گیتی چه دید با چو منی تیغفشانی مکن دولت من بین و جوانی مکن این نه جوانیست که دیوانگی است گرچه جوانی نه ز فرزانگی است گر سپهم پا به رکاب آورد ریگ بیابان به حساب آورد خاک نجنبد چو بجنبم ز جای چرخ نخیزد چو بخیزم ز پای کودک اگر چند هنرپرور است خرد بود گر همه پیغمبر است و شاهزاده مذکور جواب آن ابیات نظم کرده،پیش پدر فرستاد بر این اسلوب که نیستم آن طفل که دیدی نخست بالغ ملکم ز نخستین درست شرط ادب نیست مرا خرد خواند بخت چو بر جای بزرگم نشاند با دو جوان پنجه به هم بر مزن هر دو جوانیم من و بخت من کشور من نیست که از کشورت لشکر من نیست کم از لشکرت با منت از بهر تمنای ملک خام بود پختن سودای ملک پختهای آخر دم خامی مزن من ز تو زادم نه تو زادی ز من قلعهء بغداد ز من شد تمام کی دهم از دست به سودای خام پایهء من کیست که جوید دلیر صید به قوت که ستاند ز شیر چون تو طلب میکنی از من سریر من ندهم گر تو توانی بگیر (باخرزی،مقامات جامی،ص 931-041) سرانجام ابیاتی که در تذکرهء روضة السلاطین به نام سلطان جهانشاه مرقوم است نقل میشود: میخواستم که شرح الهی ادا کنم تا جان خویش به صفاتش فدا کنم تا ورد من صفات جمال و جلال اوست حاشا که من حکایت زرق و ریا کنم درمان ز درد دولت طلب کن حقیقیا!"