خلاصه ماشینی:
"رفاعه گفت:رای دست همین است که تو گفتی آنگاه رو به مرد کنعانی کرد و گفت:"پرچم را نگه میداری یا از تو بگیرم"؟ کنعانی گفت:"من آنچه تو میخواهی نمیخواهم،من میخواهم به پیشگاه پروردگار خویش روم و به برادران خویش و اصل شوم و از دنیا سوی آخرت روم، معلوم است که تو مال دنیا میخواهی و هوس زنده ماندن داری و جدا شدن از (17)-طبری ج 4 جزء 7 ص 78 ترجمه تاریخ طبری ج 7 ص 43-32 دنیا را خوش نداری و به خدا دوست دارم که به مقصود برسی" آنگاه کنانی پرچم را گرفت و برفت تا پیشروی کند،ابن احمر بدو گفت: "خدایت رحمت کند کمی به نزد ما نبرد کن و خویشتن را به کشتن مده و همچنان او را قسم داد تا وی را از جنگ باز داشت18 شامیان به همدیگر بانگ میزدند که خدا هلاکشان کرد،پیش بتازید و پیش از تاریکی شب کارشان را تمام کنید و آنها شروع به پیش روی کردند اما با نیروی سخت توابین مقابل شدند و با یکه سواران دلیر به جنگ پرداختند که در میانشان مرد ضعفیفی نبود و تا هنگام عشا با آنها به سختی جنگیدند،پیش از شبانگاه "کنانی به شهادت رسید پسرش محمد که صفلی خردسال بود،همراه پدر بود گفت:"ای مردم شام کسی از مردم کنده میان شما هست؟ چند نفر از لشکر شامیان گفتند:"بله،هستیم" گفت:"این برادر زادهتان را بگیرید و پیش قوم خویش به کوفه فرستید، من عبد الله بن عزیز کندیم" گفتند:تو عموزاده مائی و امان داری" گفت:"به خدا به قتلگاه برادرانم که نور ولایت و میخهای زمین بودند،و خدا به سبب امثالشان یاد میشد بیرغیب نیستم" سپس چون خواست از پدر جدا شود گریه آغاز کرد و بیتابی نمود ولی دل شامیان به حال او و فرزندش بسوخت و ناله و گریه سر دادند."