چکیده:
از مفاهیم بنیادین »نظام فلسفی« افلاطون، به معنای وسیع کلمه که شامل هستیشناسی،
معرفت شناسی، اخلاق، سیاست و جز اینهاست، مفهوم »دیالکتیک« است. افلاطون این مفهوم
را، به عنوان یک روش، از سقراط به ارث برده و در طول پنجاه سال فعالیت فلسفی خویش
تغییراتی تکاملی در محتوا و صورت آن به وجود آورده است. تنوع موضوعات بحث، در
محاورات گوناگون افلاطون گاهی اجازه نمیدهد که خوانندگان آثار او به راحتی
بتوانند تمامی معانی دیالکتیک را با یکدیگر وفق دهند. این مقاله معانی دیالکتیک را
در بسترهای گوناگونی که افلاطون به ایراد سخن پرداخته است پیگیری می کند و به بیان
ارتباط آنها با یکدیگر و با سایر قسمتهای فلسفة افلاطون میپردازد.
خلاصه ماشینی:
یعنی، شیوة استدلالی را که او برای دفاع از عقاید استادش در خصوص وحدت و سکون (در برابر کثرتگرایی فیثاغوریان5 و حرکتگرایی هراکلیتوس6) در پیش گرفت، دیالکتیک خواندهاند و خود او را مبدع این فن؛ اما معانی اصطلاحی این لفظ در طول تاریخ فلسفه و منطق از سقراط و افلاطون و ارسطو گرفته تا دورههای موسوم به قرون وسطی و عصر جدید بسیار متغیر بوده است؛ به گونهای که گاهی دو معنا درست در مقابل یکدیگر قرار میگیرند.
به تعبیر دیگر دیالکتیک یعنی معرفت مثل که سنگ بنای فلسفة افلاطون هستند و هستی واقعی از آن آنهاست و ذات واقعی اشیای محسوس و غایت کمال آنها هستند: از این نظر دیالکتیک دقیقا ناظر است بر » شناخت موجود بما هو موجود« و » شناخت مبادی و علل اشیاء« .
یعنی ما همیشه از قبل به مدد قوة عقل ( نوس) خویش با شروع از تجربة حسی به شهود مستقیم حقیقت مورد نظر نایل آمدهایم (همان چیزی که افلاطون از آن به عنوان »تذکر« یاد میکند) و با ذکاوت فلسفی خویش (استعداد ادراک کلیات از روی نمونههای جزیی، و قدرت طبقهبندی مفاهیم؛ توانایی بالا در ادراک مثل یا یادآوری آنچه در ضیافت الهی ارواح دیده است) تشخیص میدهیم که کدامین جنس عالی را باید برگزینیم و در تقسیمهای خویش شیء مــورد نظـــر را در کدامیـــن طـرف تقسیـم باید جستجو کنیــم.
چنانکه افلاطون در آثار بعدی ( سیاستمدار ، فیلبوس ) نیز تصریح کرده است، اهل دیالکتیک در واقع نظام مثل (یعنی ساختار عقلانی قرار گرفته در زیر این نمودهای حسی مشهود را ) را کشف میکنند.