خلاصه ماشینی:
راوی میگوید:«سنگ برداشته و دنبال مه کرده بودم که تمام اسیر را زیر پروبال خودش گرفته بود و نه ظالمکوه دیده میشد و نه کافرکوه.
یک:محور انسانی که شامل راوی و شغل نمدمالی او،مردم اسیر،پری و زرانگیس است و دوم:محور طبیعت که شامل ظالمکوه و کافرکوه،اسیر،مه و راهی که از میلک به اسیر میرسد و باز میگردد و محور عرضی داستان، محور ماورایی بهنام تقدیر و قضاوقدر است که به طور زیکزاکی میان این دو محور در رفتوآمد است،که به این ترتیب انداموارگی داستان حفظ میشود تا عناصر نیز به هم تنیده شوند.
و به واقع این محور طبیعت است که راوی را میکشاند تا از زادگاهش میلک خارج شود و با آنکه رضایت ندارد،در اسیر بماند و اسیری شود:«خواستم بگویم راهیام بروم آبادیهای پشت ظالمکوه اما بیادبی دیدم.
»(همانجا) او حتی وقتی سعی میکند قاطر را بچرخاند و برود باز هم میبیند،فرار از این تقدیر مقدر نشده است:«فکر کردم هنوز کفن پری نباید پوسیده باشد.
در ابتدای این نقد گفته شد که یک بار دیگر به پاراگراف اول باز خواهیم گشت،چراکه در همان پاراگراف تصویری که راوی از آن دو کوه و اسیر و مه،برای مخاطب میسازد، گویا نقشی است که نویسده به طور خلاصه از کل داستانش برای مخاطب ترسیم کرده تا بگوید سرنوشت انسان میان ظلمت و کفر اسیر است و عمری در ابهام مهآلودهای اسیر است و این او است که باید با تقدیر کنار بیاید.
در خصوص عناصر این داستان باید گفت شروع داستان لغزنده است و استفاده از کلمههایی مثل ظالمکوه و کافرکوه این تعلیق را ایجاد میکند تا مخاطب با راوی داستان پیش برود.