خلاصه ماشینی:
"«حکیم بن حزام»پیش«عتبه»رفت و گفت«عتبه»تو سرور قریش هستی؛قریش برای حفظ کالاهای تجارتی از مکه بیرون آمدهاند،اکنون موفقیت کامل بدست آودهاند،دیگر مطلبی جز خونبهای«حضرمی»و قیمت اموال او که بوسیله سربازان اسلام در چندی پیش مورد دستبرد واقع شده است نیست و شما خونبهای او را از طرف خود بپردازید و از جنگ با«محمد»صرفنظر کنید سخنان حکیم در عتبه تأثیر غریبی گذارد او برخاست در میان مردم خطابه به جذابی خواند گفت مردم شما کار«محمد»را بعرب واگذار کنید هرگاه عرب موفق شد که بساط آئین او را بهمزند و اساس قدرت او را درهم ریزد ما نیز از این ناحیه آسوده شدهایم و اگر«محمد»در این راه موفق گردید از او برای ما شری نخواهد رسید زیرا ما در اوج قدرت از جنگ با او صرفنظر کردهایم بهتر اینست که از این راهی که آمدهاین برگردیم.
پس از کشته شدن«اسود مخزومی»سه نفر از دلاوران نامی قریش از صفوف قریش بیرون آمدند و مبارز طلبیدند؛این سه نفر عبارت بود از:«عتبه»،برادر او«شیبه»،فرزندان «ربیعه»و فرزند عتبه«ولید»و هر سه نفر غرق سلاح بودند و در وسط میدان غرشکنان اسب دوانیده هماورد طلبیدند؛سه جوان رشید از جوانان انصار بنامهای:عوف،معوذ،عبد الله رواحه برای نبرد با آنان از صفوف مسلمانان بیرون آمدند«عتبه»همینکه شناخت آنان از جوانان مدینه هستند؛گفت ما با شما کاری نداریم سپس یکنفر داد زد:یا محمد اخرج الینا اکفاء نامن قومنا:محمد!کسانی که از اقوام ما همشأن ما هستند آنها را بسوی ما بفرست،رسولخدا رو کرد به«عبیده»و«حمزه» و علی؛فرمود برخیزید؛سه افسر دلاور سر و صورت پوشانیده روانه رزمگاه شدند،هر سه نفر خود را معرفی کردند؛«عتبه»هر سه نفر را برای مبارزه پذیرفت و گفت همشأن ما شما هستید."