چکیده:
به باور برخی، برهانی که علامة طباطبایی در حاشیة اسفار برای اثبات وجود خداوند مطرح کرده است، بر هیچ اصل یا مسئلة فلسفی مبتنی نیست. در این نوشتار نشان میدهیم که این گفته نادرست است و برهان علامه، بدون بهرهگیری از دو نظریة فلسفی، یعنی نظریة حداکثری مطابقت با عالم وجود و نظریة تعمیمیافتة وحدت شخصی وجود به سرانجام مطلوب نمیرسد. نوشتار حاضر به شرح و بسط برخی نکات مطرحشده در مقالة پیشین نگارنده با نام «تاملی در برهان صدیقین به تقریر علامة طباطبایی»، میپردازد و تلاش دارد به انتقاداتی که بر آن مقاله ایراد شده است، پاسخ گوید.
خلاصه ماشینی:
"آیا استدلال علامه برای (الف) میتواند (الف*2) را اثبات کند؟ چنانکه گفته شد، این استدلال را میتوان بهصورت زیر بازسازی کرد: 1) فرض: چنین نیست که ضرورتا واقعیتی وجود دارد؛ (نقیض (الف*2)) 2) پس جهان ممکنی مانند W هست که در آن هیچ واقعیتی وجود ندارد؛ (از (1) با توجه به سمانتیک موجهات).
با پذیرش چنین نظریهای، میتوان استدلال علامه برای (الف*2) را اینگونه بازنویسی کرد: 1) فرض: چنین نیست که ضرورتا واقعیتی وجود دارد؛ (نقیض (الف*2)) 2) پس جهان ممکنی مانند W هست که در آن هیچ واقعیتی وجود ندارد؛ (از (1) با توجه به سمانتیک موجهات) 3) پس گزارۀ «هیچ واقعیتی وجود ندارد» در W صادق است؛ 4) صدق هر گزارهای در هر جهان ممکنی، بهدلیل مطابقت آن گزاره با برخی از واقعیتهای موجود در آن جهان ممکن است؛ (نظریة حداکثری مطابقت با عالم وجود) 5) بنابراین، واقعیتی در W وجود دارد؛ (از (3) و (4)) اما (5) با (2) تناقض دارد؛ بنابراین فرض استدلال نادرست است، پس: 6) ضرورتا واقعیتی وجود دارد.
از مطالبی که دربارۀ قاعدۀ استلزام گفته شد، آشکار میشود که هر تفسیری از «استلزام ذاتی» داشته باشیم، استدلال علامه برای (الف) حداکثر نشان میدهد که معدومبودن همۀ واقعیات بالذات مستلزم وجود واقعیتی است، ولی اثبات نمیکند که شیئ خاصی داریم که معدومبودن آن بالذات مستلزم وجود آن است.
اما صورتبندیای که ما ارائه کردیم، (الف*2) یعنی «ضرورتا واقعیتی هست» را نتیجه میدهد، و به نظر میرسد اگر نخواهیم از نظریة وحدت شخصی وجود یا قاعدۀ استلزام بهره گیریم، این نتیجه بیشترین چیزی است که میتوان از استدلال علامه برای مقدمه (الف) بهدست آورد."