چکیده:
عشق، جایگاهی مبنایی در نظریۀ اخلاقی مولوی دارد. هویت زمانی یا «خود» محصول فکر زماناندیش و مختصاتی محدود بین گرههای زمانی ماضی و مستقبل است؛ هویتی که مطلوب نفس اماره بوده، از طرف آن پشتیبانی میشود. مولانا حیات نفس را در گرو تغذیه از تخم غرضهایی میداند که در کشتگاههای زمانی آینده و گذشته به ثمر مینشینند. درنتیجه الگوی اخلاقی کلان وی در اطفای رذایل نفسانی، منقبض کردن این عرصههای زمانی است؛ زیرا فعلیت نفس در گرو زماناندیشی معطوف به آینده و گذشته است؛ اما صعوبت این کار با توجه به بروز اول فجور و تکوینی بودن آنها در انسان از عهدۀ عقل خارج است و پای عشق را بهمیان میکشد. چاشنی «بیهشی» یا رهایی از «خود» مطلوبترین فرآوردۀ عشق و آرزوی تکوینی انسان است؛ زیرا شخص در پرتو آن از رنجهای آمیخته به «خود» رهایی مییابد و به مطلوبیت فطری موردنظر خود خواهد رسید.
Love is of a fundamental importance in Mowlawi`s ethical view: taking love as ascension can be known to be of a temporal identity or a product of the time-based thought restricted between past, present and future. Human soul`s life is considered in Mowlavi`s thought as fruit of the seeds of the purpose with regard to the past and future time. His large ethical model, therefore, in opposing ethical vices happens in the form of shortening the length of time periods. However, natural state of human first sin has caused disability of reason and, therefore, love comes in action. The awarelessness of, or leaving the self is regarded to be the most effective product and natural desire of love. In this way, one can become free from the sufferings mixed with self and attain his or her natural desire
خلاصه ماشینی:
درنتیجه الگوی اخلاقی کلان وی در اطفای رذایل نفسانی، منقبض کردن این عرصههای زمانی است؛ زیرا فعلیت نفس در گرو زماناندیشی معطوف به آینده و گذشته است؛ اما صعوبت این کار با توجه به بروز اول فجور و تکوینی بودن آنها در انسان از عهدۀ عقل خارج است و پای عشق را بهمیان میکشد.
برخلاف این تعریفگریزی، آثار او پر از کارکردهای مثبت این پدیده است: هر که را جامه ز عشقی چاک شد او ز حرص و عیب کلی پاک شد (همان: ب 22) جالینوس عشق، طبیب جمله علتهاست و افلاطون عشق، دانای تمام اسرار خدا: علت عاشق ز علتها جداست عشق اصطرلاب اسرار خداست (همان: ب 110) مولوی عشق را «پوزبند وسوسه» میداند و این تعبیر ویژه حکایت از آن دارد که وسوسه در انسان تکوینی بوده، قابل انعدام نیست و پوزة نفس فقط با مهار عشق بسته میشود: پوزبند وسوسه عشق است و بس ورنه کی وسواس را بستهست کس (همان: د 5 / ب 3230) وی اجزای توزیعشدۀ عقل و هوش در زمان را فقط تحت فرآیند عشق قابل جمع شدن میداند: هوش را توزیع کردی بر جهات می نیرزد ترهای آن ترهات آب هش را میکشد هر بیخ خار آب هوشت چون رسد سوی ثمار (همان: ب 1085 ـ 1084) * * * عقل تو قسمت شده بر صد مهم بر هزاران آرزو و طم و رم جمع باید کرد اجزا را به عشق تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق (همان: د 4 / ب 3289 ـ 3288) عشق با هر کیفیتی ـ چه زمینی و رنگی و چه آسمانی و بیرنگ ـ دغدغههای شخص را مفرد میکند.