خلاصة:
مسئله اصلی نوشتار حاضر، پرسش از نسبت اخلاق و سیاست است. در جستجوی پاسخ مناسب، پس از مطالعه روابط چهارگانه (جدایی اخلاق و سیاست، تبعیت اخلاق از سیاست، دوگانگی اخلاق و سیاست و یگانگی اخلاق و سیاست) نشان داده میشود که چگونه در طول تاریخ تحول در معنا و مناسبات قدرت و سیاست از یکسو و اخلاق و قانون از سوی دیگر و سیر طولانی یگانگی در سالهای متمادی، در مرحلهای که سخن از جدایی بوده است، سیاست با «قانون» اخلاقی میشود؛ ولی به دلیل کافینبودن قانون برای اخلاقیکردن سیاست، بازگشت تدریجی به مسیر یگانگی اخلاق و سیاست مطالبه عمومی بر میانگیزد وقوع انقلاب اسلامی ایران در سال 1357 در این روند نقش بسزایی دارد. امروز بیش از هر زمان دیگری این ضرورت احساس میشود که تا چه میزان سیاست و اخلاق به یکدیگر نیازمندند. تجربه طولانی تاریخی به بشر آموخته است که انسان را نه گریزی از اخلاق است و نه راه فراری از سیاست و نیاز متقابل این دو ضرورت را به یکدیگر وابسته میسازد. البته بر خلاف سیاست داخلی که در آن چنین روندی قابل تشخیص و قابل مطالعه است، سیاست و اخلاق در عرصه بینالملل مسیری موازی و دوگانه را طی میکنند. مسئله اصلی نوشتار حاضر، پرسش از نسبت اخلاق و سیاست است. در جستجوی پاسخ مناسب، پس از مطالعه روابط چهارگانه (جدایی اخلاق و سیاست، تبعیت اخلاق از سیاست، دوگانگی اخلاق و سیاست و یگانگی اخلاق و سیاست) نشان داده میشود که چگونه در طول تاریخ تحول در معنا و مناسبات قدرت و سیاست از یکسو و اخلاق و قانون از سوی دیگر و سیر طولانی یگانگی در سالهای متمادی، در مرحلهای که سخن از جدایی بوده است، سیاست با «قانون» اخلاقی میشود؛ ولی به دلیل کافینبودن قانون برای اخلاقیکردن سیاست، بازگشت تدریجی به مسیر یگانگی اخلاق و سیاست مطالبه عمومی بر میانگیزد وقوع انقلاب اسلامی ایران در سال 1357 در این روند نقش بسزایی دارد. امروز بیش از هر زمان دیگری این ضرورت احساس میشود که تا چه میزان سیاست و اخلاق به یکدیگر نیازمندند. تجربه طولانی تاریخی به بشر آموخته است که انسان را نه گریزی از اخلاق است و نه راه فراری از سیاست و نیاز متقابل این دو ضرورت را به یکدیگر وابسته میسازد. البته بر خلاف سیاست داخلی که در آن چنین روندی قابل تشخیص و قابل مطالعه است، سیاست و اخلاق در عرصه بینالملل مسیری موازی و دوگانه را طی میکنند.
ملخص الجهاز:
"اکنون این پرسش مطرح میشود که چرا رابطه یا نسبت اخلاق و سیاست چنین بنیادین و رادیکال دچار فراز و فرود گشته و دستخوش دگرگونیهای شدید و شیبهای تند بوده است؟ چرا بشر در عصری از ضرورت آمیختگی اخلاق و سیاست سخن گفته و در دورانی دیگر از لزوم جدایی آنها سخن به میان آورده است؟ چرا در بازگشتی آشکار، دوباره آشتی اخلاق و سیاست برای ادامه حیات مطلوب جامعه بشری را آرزو میکند؟ چرا در اوج جدایی، به ندای ضرورت پیوند پاسخ مثبت داده میشود؟ چرا امروزه در عین اینکه عدهای جمع اخلاق و سیاست را «جمع اضداد» میدانند، عدهای دیگر تهیشدن سیاست از اخلاق را خطری بزرگ و عامل سقوط بشر قلمداد میکنند؟ چرا در عصر کلاسیک بزرگانی چون افلاطون و ارسطو اخلاق و سیاست را اجزای جداییناپذیر یک «زندگی خوب» برای بشر قلمداد میکردند و در قرون وسطی کلیسا با شیوههای خاص خود سعی در اخلاقیسازی سیاست مینمودند، در حالی که در فردای پس از آن، یعنی در دوران مدرن، بهشدت از ضرورت جدایی اخلاق و سیاست سخن رانده شده، اخلاقزدایی از سیاست صورت میگیرد، درست مانند دینزدایی از علم و سیاست، معنازدایی از زندگی و آخرت زدایی از حیات.
به فرض اینکه هستهای تاریخ قبل از ماکیاولی، حکایت از آن داشته است که بین اخلاق و سیاست در بارگاه شهریاران و پادشاهان سنخیت و قرابتی نبوده است، آیا استنتاج این گزاره از این واقعیت که پس باید از سیاست اخلاقزدایی کرد، منطقی، عقلانی و قابل دفاع است؟ آیا به صرف کشف سیاست غیر اخلاقی در دربار پادشاهان و شهریاران، میتوان به ذبح اخلاق و قربانیکردن آن در پیش پای قدرت حکم نمود؟ اگر قرار بود چنین قاعدهای به سایر پدیدهها و روابط زندگی اجتماعی و سیاسی انسان سرایت کند، جبر هستها تاکنون چه بر سر انسان و انسانیت میآوردند؟ آیا میتوان با حفظ و نجات سیاست، آن هم تعریف خاصی از سیاست، به نام هستها و واقعیتها، به اخلاقکشی مبادرت ورزید؟ در این تلقی ظاهرا اخلاق در همه جا خوب است و ضروری، الا در سیاست، درحالیکه شاید درست در همینجا اخلاق ضروریترین نیاز برای حفظ جامعه بشری باشد."