Abstract:
این پژوهش به بررسی ماهیت استنتاج و نسبت آن با شهود در اندیشۀ دکارت میپردازد. برخی مدعیات دکارتی مبنی بر یقینیتر بودن شهود و قابلیت فروکاهش استنتاج به آن، از جمله سرچشمههای این بحث است که دستکم دو تقریر رقیب هنجاری-اصلموضوعی و روانشناسیگروانۀ بحث شده در این پژوهش را در میان شارحان برانگیخته است. آرمان تقریر نخست، کاستن از نقش حافظه و گاه تخیل در زنجیرههای طولانی استنتاج بهواسطۀ خطاپذیری آنها در دید دکارت است. حصول این آرمان هم وابسته به ممارست و تمرین برای جایدادن زنجیرههای استنتاجی هر چه طولانیتر در یک شهود واحد دکارتی است. این تقریر هم استقلال نتیجۀ منطقی را میپذیرد، هم استنتاج را قابلتعریف بر اساس معرِّفهایی همچون قواعد تبدیل و اصول پایۀ منطقی میداند هم اینکه منافاتی با درخت اصلموضوعی معرفت دکارتی ندارد. اما تقریر دوم اساساً درونمایۀ استنتاج را همان فراچنگآوردن شهودی بهعنوان فعل سادۀ ذهنی میداند که چیزی جز یک شهود پیچیده با متعلّقات متعدد نیست. لذا این تقریر، استنتاج را فاقد درونمایۀ منطقی و غیرقابلتعریف بر اساس معرِّفهایی همچون اصول و قواعد منطقی میداند و بهجای آن فراچنگآوردنِ حقیقت مستنتج آشکار شده در پرتو نوعی شفافیت ِروانشناختیِ تجربه شده توسط سوژۀ معرفت را مینشاند. نشان دادهام که هر دو تقریر با تکیه بر بخشی از متون دکارت میکوشند قابلجمع با عینیتِ شناختی بهنظر برسند و قرائتی فطری و انتخابناپذیر از منطق دکارتی ارائه کنند؛ اما تقریر دوم هم با فقرههای اساسیتر اندیشۀ دکارت و هم با استقلال منطق منافات دارد؛ لذا نمیتواند بهنحو قابل قبولی از عهده این دو مدعا برآید.
This paper examines two rival versions (normative-axiomatic and psychologistic) about the nature of deduction and its relation with intuition in Descartes' thought. The ideal of the first version is to reduce the role of the faculty of memory and, sometimes, the role of the faculty of imagination in long chains of deduction due to their fallibility in Descartes' view. Achieving this ideal also depends on the mental training and practicing to place longer inferential chains in a single Cartesian intuition. This version accepts the independence of a logical consequence, considers deduction to be definable on the basis of definiens such as rules of inference and the basic principles of logic, and does not contradict the axiomatic tree of Cartesian knowledge. But the second version essentially sees deduction as nothing more than an intuitive grasping: a simple mental act that is nothing more than a complex intuition of several intuitive things. Therefore, this version considers deduction to have no logical regulations and considers it indefinable based on definiens such as logical principles and rules, and instead places the grasp of a truth that manifests in a kind of psychological clarity experienced by the knowing subject. These two versions try to seem compatible with cognitive objectivity and offer an innate and inadoptable reading of Cartesian logic; But since the second version contradicts both the more fundamental points of Descartes' thought and the independence of logic, this version cannot lead to the cognitive objectivity and innateness of logic in an acceptable way.
Machine summary:
تقریر نخست ، تقلیل پذیری استنتاج به شهود را موقعیتی ایـدئال و لذا غیرهمگانی در کار دکارت میبیند که منافاتی با تشخّص و تمایز روشـی آن بـا شـهود ندارد اما تقریر دوم اساساً معتقد به این همانی و عدم استقلال روشی استنتاج دکارتی اسـت و بر پایۀ برخی شواهد دکارتی، نوعی روان شناسیگروی را بـه وی نسـبت مـیدهـد.
لارمور(١٩٨٤ ,Larmore)، گوکروگر(١٩٨٩ ,Gaukroger) –متـأثر از دامت - و تا حدی هم هکینگ (١٩٨٠ ,Hacking) مهم ترین کسانی هستند که –در عـین تمـایز قلمرو پژوهش آن ها - آگاهانه تر به ماهیت استنتاج دکارتی پرداخته اند ولی آراء آن هـا صـرفاً به تقریر دوم (تقریر روان شناختی) این پژوهش در باب رابطۀ استنتاج با شـهود کمـک کـرده است و ربطی به تقریر نخست ندارد.
بنا به این نگـاه کـه کـم وبـیش مـیتـوان آن را نـزد گوکروگر، هکینگ ، لارمور و دیگران یافت ، دکارت اساساً بین استنتاج (به عنوان فعـل بسـیط ذهنی) با استنتاج قواعد منطق فرق میگـذارد؛ وقتـی از اسـتنتاج سـخن مـیگویـد قائـل بـه درون مایۀ منطقی برای استنتاج نیست ؛ استنتاج را صرفاً یـک شـهود پیچیـده و دارای اجـزای بیشتری نسبت به شهود طبایع بسیط معرفت میبیند؛ شـهود از دیـد او تنهـا روش شـناخت است نه روشی قسـیمِ اسـتنتاج ؛ اسـتنتاج را هماننـد شـهود، فراچنـگ آوردن شـناختی امـور میداند؛ شهود را شناخت بسیطی میداند که مستقیماً از نور فطری عقل بهره مـیگیـرد نـه از قواعدی مانند قواعد منطق ؛ همین گزاره اخیر در کنار برخی دلایـل دیگـر هـم عمـلاً نـوعی روان شناسـیگـروی را بـه شـهود و اسـتنتاج در کـار دکـارت رقـم زده اسـت .