Abstract:
مقالۀ حاضر با روش توصیفیـتحلیلی به مسئلۀ متافیزیک و جایگاه آن در اندیشههای ویتگنشتاین میپردازد. برای این منظور به چند مطلب اشاره میشود: اول اینکه میان اندیشههای ویتگنشتاین نوعی پیوستگی وجود دارد؛ دوم اینکه متافیزیک یکی از عناصری است که میتوان با استناد به آن ادعا کرد که بین اندیشههایش پیوستگی وجود دارد؛ سوم اینکه با تکیه بر دو مورد قبلی، در اندیشههای ویتگنشتاین نهتنها متافیزیک انکار نمیشود، بلکه ضرورت نیز دارد. از آنجا که دغدغۀ اصلی ویتگنشتاین یافتن معنا از طریق پیوند بین زبان و واقعیت بود، تلاش میکرد تا نشان دهد زبان با توجه به محدودیتهایی که دارد تنها میتواند بخشی از واقعیت را معنادار بیان کند. اما بخشی از واقعیت که قابل بیان به وسیلۀ زبان نیست، همچنین وجود دارد و بخش اساسی واقعیت نیز میباشد، قابل اشاره و نشاندادنی هست. اگر زبان نمیتواند از مرزهای تجربه و علم فراتر رود، این بدان معنا نیست که فراتر از مرزهای تجربه و زبان چیزی وجود ندارد. ویتگنشتاین با تعیین قاطع مرزهای زبان و شناخت هم در تراکتاتوس و هم در پژوهشهای فلسفی نشان میدهد واقعیت فراتر از آن چیزی است که زبان بیان میکند. در تراکتاتوس اگر با تکیه بر رویکرد اخلاقی بین امور بیانکردنی و نشاندادنی تمایز میگذارد و مفاهیم اساسی چون خدا، اخلاق و دین را جزو امور نشاندادنی تلقی میکند، در پژوهشهای فلسفی با تکیه بر رویکرد زیباییشناختی به تعیین مرزبندی بین شناختنی و نشاندادنی دست میزند. مفاهیم متافیزیکی همچنین با توجه به جایگاهی که ویتگنشتاین به آنها میدهد، هنجارهای توصیفی هستند که به نوعی پایه و اساس شناخت تجربی و علمی نیز قرار میگیرند. در نهایت میخواهیم نشان دهیم که مفاهیم متافیزیکی هم در تراکتاتوس و هم در پژوهشهای فلسفی نهتنها قابل انکار نیستند، بلکه جزو ضروریات اندیشههای ویتگنشتاین در رسیدن به معنای مد نظر خود از واقعیت میباشند.
The present article explores the issue of metaphysics and its position in Wittgenstein’s thought using a descriptive-analytical method. To accomplish this, several points are highlighted. Firstly, there is a kind of continuity between Wittgenstein’s ideas. Secondly, metaphysics serves as one of the elements that can be used to assert a connection between Wittgenstein's views. Thirdly, based on these two points, metaphysics is not rejected in Wittgenstein's philosophy but rather deemed necessary. Since Wittgenstein’s primary interest was to discover meaning through the relationship between language and reality, he argued that language could only represent a part of reality due to its limitations. However, a component of reality - the essential part - cannot be expressed by language but may just be showed. Wittgenstein demonstrated that reality extends beyond what language conveys by drawing definitive boundaries around language and knowledge in both his Tractatus and Philosophical Investigations. While in Tractatus he adopts a moral approach to distinguish what can be said and what can be shown, characterizing essential concepts such as God, morality, and religion as what can just be shown, in his Philosophical Investigations he adopts an aesthetic approach to demarcate what can be known and what can be shown. Furthermore, given the position assigned to them by Wittgenstein, metaphysical concepts are descriptive norms that serve as foundations of empirical and scientific knowledge. Finally, we show that metaphysical concepts are not only undeniable in both Tractatus and Philosophical Investigations but also necessary components of Wittgenstein’s thought in arriving at his notion of reality.
Machine summary:
با این حال اگر بخواهیم علوم را معیار تشخیص شناخت درست از واقعیت در نظر بگیریم، چه در تراکتاتوس و چه در پژوهشها از آنجا که علم نمیتواند از سطح امور انضمامی و مشاهدهشدنی فراتر رود، نمیتوان به درک درستی از واقعیت دست یافت؛ چراکه دیدگاه ویتگنشتاین بیانگر این میباشد که اموری در واقعیت هستند که مصداق عینی در عالم خارج ندارند و نمیتوان در مورد آنها معنادار سخن گفت و آنها گزارههای متافیزیکی هستند که بخشی از واقعیتاند و تنها میتوان به آنها اشاره کرد و آنها را نشان داد.
با توجه به آنچه که پیش از این آمد، سعی خواهیم کرد نخست نشان دهیم که آیا متافیزیک به معنای مسائل غیر تجربی و صرفا نشاندادنی در اندیشههای ویتگنشتاین ضرورت دارد یا خیر؟ اگر ضرورت دارد، ویتگنشتاین چگونه میخواهد این ضرورت را نشان دهد؟ در صورتی که پاسخ به سؤال نخست تأیید ضرورت متافیزیکی باشد، دوم میخواهیم این مسئله را بررسی کنیم که متافیزیک به چه طریقی عامل پیوند اندیشههای ویتگنشتاین در تراکتاتوس و پژوهشهای فلسفی میباشد؟ برای پاسخ به پرسشهای مطرحشده ابتدا به بحث در مورد مرزبندی و تعیین مرزهای معنا که به اعتقاد ما مسئلۀ اساسی در فهم اندیشههای ویتگنشتاین در هر دو اثر اصلی خود میباشد میپردازیم و در ادامه مسئلۀ متافیزیک را در تراکتاتوس و پژوهشهای فلسفی بررسی میکنیم.
با توجه به این نکته که ویتگنشتاین از چندین چشمانداز گوناگون به مسئلۀ معنا از طریق پیوند زبان و واقعیت میپردازد، ابتدا سعی خواهیم کرد که نشان دهیم منظور او از معنا چه چیزی بود و اینکه چه چیزی معنادار میباشد و چه چیزی معنادار نمیباشد؛ زیرا یکی از مهمترین کارهایی که ویتگنشتاین در دو اثر اصلی خود یعنی تراکتاتوس و پژوهشها انجام داد این مسئله بود که مرزهای معنا را مشخص کند و نشان دهد که شناخت تا کجا ممکن 1 است.