چکیده:
مرگ، ساده ترین واقعیت زندگی ماست. ما متولد می شویم، رشد و زندگی می کنیم و در پایان، می میریم، از این ساده تر نمی شود. شاید گمان شود که مرگ نابودگر زندگی و نقطه ای در برابر آن است. به همین دلیل، زیستن با انکار مرگ است که معنا یافته و پایا می شود. حال اینکه مرگ صرفا یک پایان نیست، بلکه فرایندی بامعناست. فرایندی که با کمک دین، نه تنها ویرانگر زندگی نیست، که آن را معنا می دهد. زندگی با انکار مرگ، اصالت خود را از کف می دهد. مرگ در سطح شناختی «ایجاد آگاهی از موقعیت» می کند و درحقیقت، پاسخی است به این پرسش که ماهیت این جهان چیست؟ و در سطح کنش، رویه اخلاقی خاصی را مطالبه می کند و از اینجاست که کارکردهای مرگ سامان می یابند. این کارکردها تماما معنایی است که مرگ به زندگی می دهد. اگر اندیشه مرگ نبود، احتمالا آدم ها طوری دیگر زندگی می کردند.
Death is the simplest reality of our life. We are born، grow، live and، at last، die; this is a very simple reality. Death may be considered as something destroying life and opposite to life. For this reason، living becomes meaningful and valuable by denial of death. However، death is not merely an end، but it is a meaningful process. It is a process in which by the help of religion، life not only is not destroyed، but also is meaningful. Regardless of death، life would lose its originality. At the level of cognition، death brings awareness of the situation and in fact، it is a response to the question that what the nature of this world is. And at the level of performance، it demands a particular ethical procedure through which the functions of death would be organized. These functions are all the meaning that life receives by death. If there were not the thought of death، perhaps people would live differently.
خلاصه ماشینی:
"دقیقا مثل اینکه شخصی که بهدلیل یک بیماری خاص، پزشکان به او گفته بودند تنها تا شش ماه دیگر زنده است، او برای خود رویهای برگزیده بود؛ اما حالا به پزشک دیگری مراجعه کرده و از او شنیده است که تشخیص پزشک پیشین اشتباه بوده و او قرار نیست به این زودیها بمیرد؛ احتمالا شنیدن این خبر بجز خوشحالی، سبک زندگی او را نیز تغییر خواهد داد.
عمیقترین حقیقت مرگ که در پس نمایشهای ترسناکش پنهان است، این است که مرگ به زندگی آدمی معنا میدهد؛ بهگونهایکه «ما میتوانیم به مرگ، بهعنوان بزرگترین عنصر تعریفکننده معنای زندگی نگاه کنیم» (Halam, 1999: 18) بدین سان، اگر مرگ را در نظر نگریم آنگاه «صحبت از معنای هسته زندگی و اهداف آن و نیز اندیشیدن به اینکه چگونه اگر فرد انسانی وجود نداشت زندگی متفاوت بود، بیمعناست.
بههمین دلیل برخی تصور میکنند میتوان از این ترس، بهعنوان یک عامل بازدارنده استفاده کرد (Leming, 2003:sb) مواجهه افراد با مرگ دیگران و نیز آگاهی از مرگ خویش، عامل مهمی در توجه آنان به هنجارهای اجتماعی است.
در جایی با پیشکشیدن اینکه گمان مرگ و زندگی پس از مرگ نیز برای کنترل کافی است با استفهام تعجبی میپرسد: «ألا یظن أولئک أنهم مبعوثون لیوم عظیم؛ آیا گمان نمیکنند که در روزی بزرگ برانگیخته خواهند شد؟» (مطففین / 5 ـ 4) و نیز در جایی دیگر علت انکار مرگ و نیز رستاخیز دوباره مردگان را این میداند که آنان تمایل دارند با این کار از خصلت کنترلکنندگی مرگ رها شوند: «بل یرید الإنسان لیفجر أمامه» (قیامت / 5) یعنی انسان شک در مرگ و معاد ندارد، بلکه او میخواهد آزاد باشد و بدون ترس از دادگاه قیامت در تمام عمر گناه کند."