چکیده:
از دیرباز تا کنون رابطۀ فرهنگ و ادبیّات، رابطهای نه رقابتی بلکه متقابل و زیربنایی بوده است. گاه این فرهنگ است که ادبیّات را دستخوش دگرگونی نموده و گاه نیز ادبیّات، به آرامی در تغییر دیدگاههای فرهنگی موثر واقع شده است. یک شعر خوب که دارای ساختار و محتوای پربار باشد، فرهنگ ذاتی انسان را دگرگون می نماید و هر گاه این تحوّل درونی(فکر) ایجاد شد رفتار ظاهری به راحتی تغییر می کند. در این مقاله کوشیده شده است که افکار و اندیشهها و دیدگاههای شعری فروغ فرخزاد بررسی شود.
خلاصه ماشینی:
فروغ همه جا یک زن است، امّا مرد را در مفهوم انسانی خود به خوبی فهمیده است و برای همین است که مرد در شعرهای نخستین او با شعرهای دورۀ دوم به کلّی جایگاهی متفاوت دارد.
گاه حتّی آشکارتر نیز ترسیم شده است: گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی ( حافظ، 1374:359) فروغ تمام این چند قرن رودربایستی را کنار گذاشت و با تمام شهامت چهرۀ معشوق خود را برای اولین بار در شعر مشخص کرد و توانست این ساختار فکری و توصیفی دو پهلو را در هم بشکند.
او مردم را به چند دسته تقسیم می کند: مردمی که نقاب به چهره دارند و شناخت آنها دشوار است: " آیا شما که صورتتان را در سایۀ نقاب غم انگیز زندگی مخفی نموده اید گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه می کنید که زنده های امروزی چیزی بجز تفالۀ یک زنده نیستند؟ (دیدار در شب، ص373) مردمی که فطرت پاک دارند امّا در زیر غبار نگرش های زمان و زندگی فرو رفته اند: شاید هنوز هم درپشت چشم های له شده، در عمق انجماد یک چیز نیم زندۀ مغشوش بر جای مانده بود که در تلاش بی رمقش می خواست ایمان بیاورد به پاکی آواز آب ها (آیه های زمینی، ص366) مردمی که آگاه به امور جامعه و زندگی هستند و در حال بیداری سیاسی: همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان بجای گُل خمپاره و مسلسل می کارند.