چکیده:
نظریه حال نخستین بار به صورت رسمی توسط متکلم معتزلی، ابو هاشم جبایی مطرح شده است. این بحث که ناظر به مسئله صفات باری تعالی بوده، در مواجهه با محذور شرک ارائه گردیده. اما بسیاری از متکلمان و فیلسوفان، این نظریه را مردود شمرده اند. ظاهر کلام فیلسوفان نشانگر آن است که آنها بین نظریه حال و نظریه ثابت نوعی ترادف دیده اند و لذا نقد نظریه حال در سیاق استغراب از نظریه ثابت و تهاجم به مؤلفینش دیده می شود. تکیه اصلی ناقدان این دو نظریه بر معقول نبودن واسطه میان وجود و عدم است و آنان با این رویکرد هستی شناسانه، نظرات کلامی را با تمرکز بر مسئله علم الهی به معدومات به چالش کشیدند. واقعیت این است که نظریه حال فارغ از کیفیت علم الهی، ناظر به نحوه اتصاف خداوند به مطلق صفات بوده است و شبیه آن پیش از مطرح شدن در حوزه معتزلی، در اندیشه شیعی توسط هشام بن حکم مطرح گشته است. اینکه رابطه ذات و صفات از وجهه نظر متکلمین مورد نظر چه سنخیتی با سخن فلاسفه در این زمینه داشته است مجال را برای پیگیری رابطه پنهانی نظرات آنان با ایده های عرفانی که صفوف عرفا را از فلاسفه جدا کرده باز می کند. اهمیت مبحث صفات خدا از یک طرف و ویژگی تشیع در ارائه مباحث ظریف اعتقادی و وجود سابقه ای از این دست نظریه در آن از سوی دیگر، بازخوانی تاریخی این نظریه و بازشماری کارکردهای آن را لازم می گرداند.
خلاصه ماشینی:
قول ابوالهذیل علاف و ابوعلی جبایی با اختلافی در بیان و تقریر مسـئله : عمومـا دیـدگاه معتزله در این باب تحت عنوان نیابت ذات از صفات مطـرح شـده اسـت ، چنان کـه سـبزواری می گوید: والأشعری بازدیاد قائله و قال بالنیابة المعتزلة ولی از تأمل در کلماتی که به آنان نسبت داده شده معلوم می شود که آنها طرفدار نظریـه عینیـت ذات و صفات بوده اند (ربانی گلپایگانی ، ١٣٨٧: ٦٠/١).
٣. قول ابوهاشم جبایی : حال بودن صفات که متناسب با صفاتی که از آنها نیابت می کنند بـه ذات خدا نسبت داده می شوند که این احوال معلوم نیستند و اساسا نه موجودند و نه معدوم (همـان : .
هرچند اشعری نظریه معمر را به عنوان تأییدی بر نظریه زیادت صفت بر ذات خدا نقل کرده است (اشعری ، ١٩٨٠: ١٦٨/١)، امـا بایـد دانسـت کـه معمر، به عنوان اندیشمندی معتزلی ، اصطلاح معنا را فقط در خصوص هستی های مخلوق به کـار می برد، چراکه قطعا نظریه او در این باب با قول معتزلیان هم کیش خـود دربـاره صـفات خداونـد ناسازگار خواهد بود (ولفسون ، ١٣٦٨: ١٧٨).
بـدین ترتیب بایـد گفـت عمـده تهـاجم فیلسوفان و متکلمان بعدی به نظریه احوال از زاویه دید وجود ذهنی انجام گرفـت ، در حـالی کـه نظریه حال جدای از اینکه صرفا جنبه الاهیاتی داشت ناظر به مبحث مطلق رابطه اسماء و صفات با ذات حق بود، نه علم الاهی به معدومات (حسن زاده آملی ، ١٤١٣: ٤)؛ و آن گونه کـه مجموعـه قرائن نشان می دهند حال نه ناظر به حیثیات ماهوی که ناظر به مسـئله اتصـاف در عـالم خـارج است .