چکیده:
نوشتار حاضر تلاشی است برای درک نسبت وجود و مرگ در منظومة فلسفی آلن بدیو ( -1937)، فیلسوف، ریاضیدان و فعال اجتماعی معاصر فرانسوی. بدیو فیلسوفی نظامساز بوده و جزو معدود فلاسفهای است که در قرن بیستویکم از وجودشناسی و ضرورت احیای آن سخن میگوید. او میکوشد تا با رجوع به نظریة مجموعهها یک نظام هستیشناسانة نو بنا کند تا در دام نسبیگرائی مطلق فیلسوفان پستمدرن و پساساختارگرا نیفتد و در عین حال بر محدودیتها و نقایص وجودشناسی ایدئولوژیزدة کلاسیک فائق آید. در همین راستا او یک هستیشناسی کثرتگرایانه را بنیانگذاری میکند که بر روش تقلیل تاکید دارد و برخلاف هستیشناسیهای سنتی از افزایش و رسیدن به وحدت جامع گریزان است. درک او از وجود و نسبت آن با مرگ در همین چارچوب شکل گرفته است. در همین راستا او وجود را به درجة اینهمانی یک کثیر با خود در نسبت با یک وضعیت، تعریف میکند. بنابراین، او وجود را نه مفهومی هستیشناختی بلکه آن را مفهومی معطوف به منطق هستنده توصیف میکند. به باور او وجود یک چیز هیچ نسبتی با هویت کثیر آن ندارد. معنای این ادعا آن است که وجود نه امری ذاتی بلکه مربوط به نمود هستنده است. از اینرو، او مرگ را به حداقل بودن درجة وجود یک هستنده، یا معدوم بودن آن، در وضعیت مرجعش، تعریف میکند. به بیان ریاضی، مرگ یک هستنده نمایانگر نزول تابع نمود هستندة مورد نظر است. بدین ترتیب، او مرگ را نیز یک مفهوم منطقی و نه هستیشناسانه معرفی میکند. به اعتقاد بدیو از این تحلیل دو نتیجه حاصل میشود: 1- مرگ یک تغییر بیرونی در تابع نمود یک هستنده است، 2- اندیشیدن به مرگ، بیهوده است؛ زیرا به اعتقاد او مرگ صرفا یک پیامد منطقی تغییر ارزش تابع نمود است، و از سوی دیگر، آنچه شایستة اندیشیدن است، رخدادی است که عامل این تغییر ارزش توابع نمود است.
خلاصه ماشینی:
"بدیو بحث خود را با اشاره به همین سنت آغاز میکند و به تبیین ضرورت فهم دوگانة حیات و مرگ در پرتو فهم دوگانة هستی و وجود میپردازد: «چنین میگوید خداوندگار جهانیان: من وجود دارم!» آیا این در واقع مزیتی برای الوهیت نیست که قادر باشد تا با یقینی کاملا خلاقانه، وجود خویش را عیان سازد؟ اینکه دکارت «من میاندیشم» را به یک «من هستم» – که در لاتین نمیتوان آن را از «من وجود دارم» متمایز ساخت – پیوند میدهد، احتمالا تنها یک نتیجه در پی داشته، و آن انتقال صفات متعالی به انسان بوده است.
تمام آنچه میتوان دربارة «مردن» گفت این است که مرگ انفعالی معطوف به نمود است که شخص را بر آن میدارد تا از یک وجود حاضر در یک وضعیت که میتواند به نحو مثبت ارزیابی گردد (حتی اگر حداکثری نباشد) به یک وجود حداقلی، یعنی وجودی که در نسبت با وضعیت مورد نظر Non-null value هیچ است، «گذر کند».
2 بدیو گفتههای خود دربارة وجود و نسبت آن با مرگ را با دو ملاحظه جمعبندی میکند که هر دو قابل تأمل است: 1- گذار از یک ارزش معطوف به هویت، یا وجود، به ارزشی دیگر، نمیتواند معلول ذاتی هستندة مورد بحث باشد؛ زیرا این هستنده دقیقا هیچ نسبت ذاتی 3 دیگری با وضعیت مورد نظر، و بنابراین با هویت خودش، جز درجة وجودش ندارد."