چکیده:
دلوز هستیشناسی خود را در مقام فلسفهای پساکانتی عرضه میکند. دغدغه اصلی فلسفه پساکانتی، از سالامون مایمون تا هگل، ساختن متافیزیکی جدید پس از نقد کانت و تبیین مساله تکوین هستی بود. دلوز نیز با توسل به متافیزیک اسپینوزا و لایبنیتس و همچنین فلسفه نیچه، هستیشناسی جدیدی بنا میکند. این هستیشناسی، برخلاف هستیشناسی هگلی که تکوین هستی را بر یک اصل نفی استوار کرده بود، این تکوین را بر مبنای امر ایجابی تبیین میکند. در نظر دلوز، نزد اسپینوزا و نیچه تلقیای یکسره ایجابی از هستی وجود دارد که میتواند برای بنیاننهادن یک هستیشناسی جدید به کار رود. در نهایت همین امر ایجابی است که هم هستیشناسی و هم اخلاقی جدید را بنیان مینهد.
خلاصه ماشینی:
حال بر مبنای این توضیح ، دلوز بر آن است که هدف فلسفه نقدی در هر مورد عبـارت اسـت از یـافتن صورت برتر هر قوه: کانت صورت برتر را بر مبنـای خـودآیینی ١تعریـف میکنـد: یـک قـوه هنگـامی دارای صورتی برتر است که قانون عملکردش را در خود بیابد و خودآیین باشد (همان، ۲۷).
با قول به این انفکاک، معضل دیگری سربرمیآورد که موضوع نخستین نقد بنیادین مایمون بـر فلسـفه نقدی را تشکیل میدهد: چطور میتوان دوباره دادههای حاصل از این دو سرچشـمه منفـک را بـه یکـدیگر پیوند زد؟ مفاهیم ترکیبی پیشین چگونه بر تجربه اطلاق میشوند؟ در نظر مایمون، معضل مزبور بر مبنـای مفروضات خود کانت و فلسفه استعلایی او، قابل حل وفصل نیست .
در واقع ، تمایز مهم میان «استنتاج اسـتعلایی ١» و «اسـتنتاج تجربـی ٢» در ایـن اسـت کـه ، استنتاج استعلایی تبیینی است از این که چگونه مفاهیم میتوانند به ابژهها مرتبط شوند، حال آنکه اسـتنتاج تجربی نشان میدهد که چگونه یک مفهوم از طریق تجربـه و تأمـل در بـاب تجربـه حاصـل میشـود و در نتیجه ، چنین استنتاجی، در باب قانون حاکم بـر مفـاهیم سـاکت اسـت (٨١ ,٢٠٠٦ ,Guyer).
اما چه چیز در سنت لایبنیتسی-وولفی وجود دارد که بتوانـد مـایمون را در حل این معضل به کار آید؟ همانطور که اشاره شد، در نظر مایمون راهحل معضل مزبور عبارت است از عقلانیکـردن حـس : ایـن بدان معناست که مایمون باید نشان دهد که حساسیت نیز جنبه ای از امر معقول اسـت .