چکیده:
فمینیسم به مثابه جنبش اجتماعی یا نظام فکری، درواقع بازتاب نحله ها و مکتبهای
مدرن و پستمدرن در مباحث مربوط به زنان است؛ ازاینرو، گرایشها و امواج مختلف
دارد. فمینیسم پستمدرن از اثرگذارترین گرایشهای آن در چند دهة اخیر، بهخصوص
در عرصة نقد فرهنگی و فلسفی است. با آنکه این گرایش بهدلیل ماهیت پستمدرنیستی
و فمینیستی خویش، نسبت به فلسفه موضع سلبی دارد و آن را گرفتار کژبنیادی جنسیتی
میداند، اما از آنجا که فلسفه را میتوان تنها با فلسفه رد کرد، ناگزیر به فلسفهورزی روی
آورده و یکسلسله مبانی فلسفی برای اندیشههای خود سامان دادهاند.
از مهمترین مبانی فلسفی فمینیسم پستمدرن، قراردادن سازهگرایی و نسبیتگرایی
بهجای حقیقت و صدق و نگاه طبیعی و ناسوتی بهجای نگاه متعالی و فلسفی به مبدا و
معاد است. در فمینیسم پستمدرن، عقلگرایی، واقعگرایی و مبناگروی بهعنوان رهآورد
عقل مذکر مورد هجمه قرار میگیرد. ذاتگرایی و دفاع از ارزشهای مبتنیبر واقعیتهای
خارجی، زادة تفکر فلسفی مردانه تلقی شده و بر فرهنگیبودن هویت و حتی ماهیت انسان
تاکید میشود. دنیاگرایی، مراقبتمحوری بهجای عدالتمحوری و برتری ارزشهای زنانه
بر مردانه از مبانی ارزششناختی این گرایش فمینیستی است.
بهنظر میرسد مدعیات فلسفی آنان پشتوانة عقلی و منطقی ندارد و بیشتر ناشی از
احساسات و بدبینی مفرط به خرد مردانه و نظامهای فلسفی عقلگرا یا تجربهگرا است؛در واقع این گرایش اولا ، به نقد و بلکه صرفا فلسفه ستیزی اکتفا کرده و ثانیا، به دلیل
درواقع، این گرایش اولا، به نقد و بلکه صرفا فلسفه ستیزی اکتفا کرده و ثانیا به دلیل
نسبی گرایی، کثرتگرایی، منظرگرایی و زنگرایی در دام انواع تناقضات گرفتار آمده است.
خلاصه ماشینی:
بررسي و نقد مباني فلسفي فمينيسم پستمدرن محمدآصف محسني(حکمت) فارغالتحصيل سطح چهار جامعه المصطفي(ص) العالميه و دانشجوي دکتراي فلسفة تعليم و تربيت اسلامي مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني(ره) چکيده فمينيسم بهمثابه جنبش اجتماعي يا نظام فکري، درواقع بازتاب نحلهها و مکتبهاي مدرن و پستمدرن در مباحث مربوط به زنان است؛ ازاينرو، گرايشها و امواج مختلف دارد.
اگر به فراز و فرود تاريخي اين جنبش بنگريم، درمييابيم که ورود آن در عرصة نظريهپردازي عمدتاً از دهة 1970 و تحت تأثير شديد پساتجددگرايي و پساساختارگرايي بوده است؛ ازاينرو، شايد بتوان گفت که فمينيسم پستمدرن نسبتبه ديگر گرايشهاي فمينيستي، تأکيد بيشتري بر نقد فرهنگي، فلسفي و ديني دارد و آنچه فمينيسم آکادميک ناميده ميشود نيز بهشدت متأثر از انديشههاي پستمدرن است.
در همة عرصهها ازجمله تعليم و تربيت بايد به مهارتها، روحيات و ارزشهاي زنانه توجه جدي صورت ميگرفت؛ بنابراين، از مهمترين راهبردهاي فمينيسم موج دوم اين بود که زن و مرد را يکسان و براي اهداف فارغ از جنسيت و تبعيضات نهادينهشده تربيت کند(ميشل، 1383: ص 103-98؛ مشيرزاده، 1385: ص 506؛ Macleod, 2012: p 37- 38) از مهمترين ويژگي موج دوم تأکيد بر نقد فرهنگي و ارائة نظريههاي فرهنگي جديد است.
فمينيستهاي موج سوم متوجه شدند که علت عدم موفقيت آنها در تغيير هنجارهاي اجتماعي و نهادهاي اساسي جامعه و همچنين جلب توجه همة زنان، ريشه در امور بنيادي و معرفتي دارد؛ ازاينرو، فمينيستها در اين دوره سعي کردند انديشههاي فلسفي موجود را نقد کرده و انديشههاي فلسفي جديد را که از سيطرة افکار مردانه آزاد باشد، جايگزين کنند(زيبايي نژاد، 1382: ص18؛ جيمز، 1382: ص 97-96).