چکیده:
ﺑﺎ وﺟﻮد ﺗﺄﺛﯿﺮﮔﺬاری ﺑﺴﯿﺎر ﺑﺮ ﻧﻈﺮﯾﮥ اﻧﺘﻘﺎدی ﻣﻌﺎﺻﺮ، ﻧﻮﺷﺘﺎر ﻣـﻮرﯾﺲ ﺑﻼﻧﺸـﻮ )1907-2003( اﻏﻠـﺐ ﺑـﻪ ﻟﺤـﺎظ ﺷﮑﻠﯽ ﻣﻮرد ﺗﻮﺟﻪ ﻗﺮار ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ. ﺑﻪ رﻏﻢ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﺒﻬﻢ و ﻧﺎﻣﻨﺴﺠﻢ ﺗﮑّﻪﻧﻮﯾﺴﯽﻫﺎی وی، ﺑﻪ ﺧﺼـﻮص در آﺛـﺎر آﺧﺮش، ﻧﻮﺷﺘﺎر او ﻃﺮزی ﻣﻤﺘﺎز از درآﻣﯿﺨﺘﮕﯽ ﻓﻠﺴﻔﻪ و ادﺑﯿﺎت را ﺑﻪ اﺟﺮا ﻣﯽرﺳﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﺷﮑﻞ ﺿـﺮوری ﺗﻔﮑّـﺮ در زﺑﺎن اﺳﺖ وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺣﺪ ﺑﺎزﻧﻤﺎﯾﯽ ﺧﻮد رﺳﯿﺪه ﺑﺎﺷﺪ. ﺑﻼﻧﺸﻮ ﺿﻤﻦ ﻧﮕﺎه داﺷﺘﻦ اﯾﺪة »ﻣﺮگ« ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻣﺮﮐﺰ ﺛﻘـﻞ ﻧﻮﺷﺘﺎر، رویﮐﺮد دوﮔﺎﻧﻪای ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﻔﻬﻮم ﻣﺮگ را آﺛﺎر ﺧﻮد اراﺋﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺜﺎﺑﮥ »ﺑﯿﺮونزﻣﺎن درـزﻣـﺎن « از ﻣﻮﻗﻌﯿﺘﯽ ﻣﺮزی ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﺎزﻧﻤﺎﯾﯽ ﺑﺮﺧﻮردار اﺳﺖ. ﻫﻤﭙﺎی اﯾﻦ ﻣﻔﻬﻮم دوﮔﺎﻧﻪ از »ﻣﺮگ«، زﺑﺎن وﺟﻬﯽ دوﮔﺎﻧـﻪ ﻣﯽﯾﺎﺑﺪ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺑﺎ اﻧﺘﻈﺎر ﺑﺮای ﺗﺤﻘّﻖ ﻣﻌﻨﺎ )از ﻃﺮﯾﻖ دﻻﻟﺖ( و دﯾﮕﺮی ﺑﺎ اﺻﺮار ﺑﺮ ﺟﻨﺒﮥ ﻣﺎدی و ﻓﺎرغ از دﻻﻟـﺖ ﮐﻠﻤﻪ ﻣﺘﻨﺎﻇﺮ اﺳﺖ. در اﯾﻦ ﻣﻘﺎﻟﻪ ﺑﺮرﺳﯽ ﻣﯽﺷﻮد ﮐﻪ اﯾﻦ دوﮔﺎﻧﮕﯽ در ﻣﻔﻬﻮمﭘـﺮدازی ﻣـﺮگ ﺑـﻪ ﻓـﺮم و ﺳـﺎﺧﺘﺎر ﻧﻮﺷﺘﺎر ﻣﺮزی و ﻗﻄﻌﻪﻧـﻮﯾﺲ او ﺳـﺮاﯾﺖ ﻣـﯽ ﮐﻨـﺪ و در اﺟـﺰای ﺻـﻮری و ﺑﻼﻏـﯽ ﻣـﺘﻦ ﻫـﺎی او، ﺑـﻪ ﺧﺼـﻮص ﻗﻄﻌﻪﻧﻮﯾﺴﯽﻫﺎﯾﯽ ﻧﻈﯿﺮ اﻧﺘﻈﺎر ﻓﺮاﻣﻮﺷﯽ، ﮔﺎم ﻧﻪ آﻧﺴﻮ و ﻧﻮﺷﺘﺎر ﻓﺎﺟﻌﻪ، ﺗﺄﺛﯿﺮ ﻣﯽﮔﺬارد. ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ اﺑﻬﺎم ﯾﺎ ﺗﻨـﺎﻗﺾ ﺑﻨﯿﺎدﯾﻦ ﻧﻮﺷﺘﺎر ﺑﻼﻧﺸﻮ ﺣﺎﺻﻞ درﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﯾﻌﯽ از ﮐﻨﺶ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺗﺤﺖ دﯾﺪﮔﺎﻫﯽ دوﮔﺎﻧﻪ و ﻫﻤﺰﻣﺎن از ﻧﮕﺎه »ﺧـﻮد « و »دﯾﮕﺮی« اﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﯿﻮهای ﻣﻤﺘﺎز و ﺑﯽﺳﺎﺑﻘﻪ را در ﻧﻮﺷﺘﺎر ادﺑﯽ و اﻧﺘﻘﺎدی روزﮔﺎر ﻣﺎ رﻗﻢ ﻣﯽزﻧﺪ.
خلاصه ماشینی:
به اين منظور، ابتدا به نسبت «مرگ» و «بازنمايي ١» در فکر او خـواهيم پرداخـت و سپس نشان ميدهيم چگونه اجراهاي صوري و بلاغي در نوشتار بلانشو، ميان سويۀ ارتباطمـدار٢ زبان و سويۀ شاعرانۀ آن، معلّق ميماند و چگونه تفکّري حدّي در بلانشو به اجراي طبيعي خويش ميرسد، اجراي زباني حسابشدهاي که ضمن آن آنچه مورد تفکّر قرار ميگيرد دقيقـاً فـرم تفکّـر است و فکر در بروز ناگهاني تکّه تکّۀ خود در زبان حادث ميشود.
تعليق نوشتار ميـان فلسـفه و ادبيات در کار بلانشو در واقع حاصل دو حرکت همزمان است : يکي، نگاه به فلسفه با ادبيات، يعني سنجش قول ٥ فلسفي بر حسب فرم و جستن شکل انديشه ها در نوشتار، و دومي، نگاه به ادبيات با فلسفه ، که به جاي رسيدن به بنياد نظري محکمي از ادبيات، نوشتاري ميگردد که سـوداي ثبـت تجربۀ فکر را در سر دارد چنان که در اضطرار زمان، به صورت تکّه تکّه ، شکل ميبندد و اضـطرار زمان به واسطۀ ثقل حضور «مرگ» در فکر يا فکر مرگ ٦ احساس ميگردد: چه چيز جز تـرس از مرگ، ترس از زايل شدن در فراموشي، موجد ضرورت نوشتن اسـت ؟ ولـي از طـرف ديگـر، وزن «مرگ»، همچون يک مفهوم، يعني چنان چيزي که «فکـر» شـده باشـد، در نگـاه بلانشـو، اگـر سنگين است و اگر مرکز پيدا و ناپيداي نوشتار او ميگردد، از اين روست که «مرگ» خود مفهومي حدّي است ، به اين معنا که حدّي را پيش فکر سوژة انديشنده ميگذارد که از اساس فکرشـدني و 1.