چکیده:
به هنگام طرح پوزیتویسم در روابط بین الملل، فضای فکری به سمتی سوق مییابد که طی آن به دنبال یافتن الگوهای رفتاری مشابه و تکرارشدنی و عینی همراه با خروجی های مشخص است، چرا که به نظر می رسد پوزیتویسم خواهان تضمینی برای آینده خویش بوده و در پی فرمو لهای مشخص برای مسایل خویش است تا پاسخ های معین و ثابت را در پی داشته باشد. در این مقاله در تلاش هستیم تا دریابیم چگونه مفاهیم عمدهای همچون امنیت، صلح، محیط زیست، توسعه و جز اینها را که دستخوش تفاسیر مضیق گردیده اند، نمیتوان با الگوهای ثابت پوزیتویستی پویایی نظام بی نالملل نشان داد. تحت این شرایط مفاهیم در انزوا شکل نگرفته و صرفا بازتاب و نمایی از معنا را در دوران خویش بازگو می کنند. این مفاهیم در زمان و مکا نهای متعدد یکسان نیستند، چرا که ذهن بشری به مثابه موضوعات و فرمول های شکل گرفته مسایل طبیعی نیستند و افکار و تفاسیر انسا نها از خواست ها و مفاهیم، تحت شرایط زمان و مکان و اندیشه های دوران خویش و حوادث ساخته شده، در بسترهای مهیا برای آنها مشخص و نمایان می شود. در مقابل یکسان نگری پوزیتویستی با تفاسیر موسعی که از مفاهیم روابط بین الملل به عمل می آید، از نظریه های انتقادی برای نشان دادن تحولات پارادایمی بهره گرفته می شود.
خلاصه ماشینی:
بايد خاطرنشان کرد که مورد سوم بيشتر به روابط بين الملل ارتباط دارد: اولين شکل پوزيتويسم تحت تأثير آگوست کنت در اوايل قرن نوزدهم قرار داشت که طي آن سعي مي شد تا يک علم اجتماعي بر مبناي روش هاي علوم طبيعي بنا گردد (معيني علمداري ، ١٣٨٥: ١٩).
واقع گرايي به عنوان يک نظريه غالب دوران جنگ سرد به لحاظ گزاره ها و مفروضات نظري آن با تأکيد بر نقش دولت به عنوان بازيگر اصلي روابط بين الملل و برخوردار از استقلال و حاکميت و نيز توجه به منافع و امنيت خود در مقابل ديگران ، همچنين تفکيک ميان سياست داخلي و خارجي ، عملا خبر از فصل کردن نه وصل کردن در سياست بين الملل مي داد.
برخي از محققان بر اين نظرند که ورود به عصر انتقادي ١ نظريه روابط بين الملل از اواسط دهه ١٩٨٠ و اهميت پيدا کردن ديدگاه هاي پست مدرن ، فمينيسم ، زيست محيطي و جز اينها و عدم وجود شفافيت مرزهاي ميان رشته روابط بين الملل و ساير عرصه هاي مطالعاتي علوم اجتماعي و نظريه اجتماعي را نبايد دست کم گرفت ، زيرا شايد، در حالي که برخي ديگر برعکس بر اين اعتقادند که تحولات مزبور حاکي از پويايي اين رشته مطالعاتي بوده که طي آن به موازات وقوع تحولاتي در عرصه سياست بين الملل ، مي توان از داده هاي نظري و تجربي رويکردهاي گوناگون و بر اساس نوعي مطالعه بين پارادايمي ، به شرطي که قادر به برقراري ارتباط ميان عناصر هستي شناسي ، معرفت شناسي و روش شناختي آنها باشيم ، بهره گرفت (& Steans ٢٠٠١ ,Peƫford).