چکیده:
امانوئل لویناس، فیلسوف دیر آشنای قرن بیستم، در فلسفهپردازی خود، قبل از رونمایی از ایدههای نوین در سال 1961، متاثر از هنر بود. نه تنها هنر، بلکه بهطور پارادوکس گونهای ادبیات و ادیبان بزرگ جهان نیز وی را تحت تاثیر قرار داده بودند. درواقع متفکرانی نظیر داستایوفسکی، گوگول، سروانتس، و چهرههای بزرگ ادبیات ملل مختلف، خواه آگاهانه یا ناخودآگاه، در فلسفه و اندیشهی وی دستی داشتهاند و او خود به این نکته در مصاحبهای با فیلیپ نمو اشاره میکند. اما باید گفت شکسپیر کسی است که وی به آثار او اشارهی ویژهای میکند. خصوصا در سالهای آغازین تحقیق و پژوهش فلسفی خود از سال 1947 تا 1961، از او و نمایشنامههای لیرشاه، هملت، مکبث و رومئو و ژولیت سخنانی به میان میآورد که مستقیما در راستای گسترش مفاهیم اساسی فلسفهاش به کار گرفته میشوند. از این رو، تاثیری که وی از ادبیات و شکسپیر در جهت معرفی فلسفهی خود، «اخلاق به مثابه فلسفهی اولی»، گرفته است جای تامل و بررسی دارد. در این راستا، این مقاله درنظر دارد تاثیر ادبیات و خصوصا شکسپیر بر این فیلسوف را مورد بحث قرار دهد. پس از مقدمهای مختصر، به تشریح اشارات وی به شکسپیر در نوشتههایش، با تاکید بر زمان و دیگری، میپردازیم. درخلال این گفتگوها، جایگاه شکسپیر در اندیشهی لویناس را به بحث گذاشته و اهمیت او را برای این فیلسوف روشن میکنیم.
خلاصه ماشینی:
The Same نـقـد زبـان ادبـيات خـارجـي دوره پـانزدهـم ، شـمـاره ٢١، ، پــايـيز و زمســتان ٥٩١٣٩٧ و Shakespeare’s position in Levinas’s Philosophy هملت و مکبث سخن به ميان مي آورد، بلکه ، اگر بتوان چنين ادعايي داشت ، ظاهرا خود را خواننده ي پروپاقرص اين آثار ادبي نشان مي دهد.
کنت لن هاف نيز ِ ِ در اين راستا اظهار مي کند که شخصيت کوردليا درواقع همان "ديگري " در فلسفه ي لويناس است که هرگز فهميده نمي شود، هرگز به چنگ نمي آيد، به گفته ي دريدا "در رفيع ترين جايگاه " قرار دارد، هرگز با من تشکيل تماميت نمي دهد، در چهره اش "نيازمندي ١" و "آوارگي " موج مي زند، و آواي "قتل مکن ٢" در صداي خاموش وي طنين انداز است که خود-محوري و خود-خواهي مرا زير سوال مي برد (١١١).
Territorialization نـقـد زبـان ادبـيات خـارجـي دوره پـانزدهـم ، شـمـاره ٢١، ، پــايـيز و زمســتان ٦٩١٣٩٧ و Shakespeare’s position in Levinas’s Philosophy مادرش همه چيز را فراموش کرده و با عموي هملت ازدواج مي کند، و اين رويداد چنان دنيا را درنظر هملت تهي از معنا مي کند که وي تقريبا به تمام پيش فرض هايش —ازجمله عشق ، معنا، ارزش ها و فلسفه و چيستي زندگي —شک مي ورزد (گرچه در عين حال ِ با نقشه ي تظاهر به جنون درصدد کشف حقيقت برمي آيد)؛ اين مسئله در اولين حديث ِ ِ نفس هملت در صحنه ي دوم از پرده ي اول کاملا مشهود است اما چنانچه مشهور است کسي قادر به خدشه دار کردن دگربودگي وي نبوده است و وي درک نمي شود، هملت نيز "خود از اين درک نشدن خشنود است " (نبي زاده و احمدزاده ٢٣١).