چکیده:
فلسفة زمان در قرن بیستم، در یک تقسیمبندی کلی، شاهد تقابل میان دو گروه از نظریهپردازان بوده است. نظریهپردازان A که به مدل پویای واقعیت باور دارند و نظریهپردازان B که به مدل ایستای واقعیت معتقدند. در گذر زمان مخصوصا پس از انتشار مقالة پرنفوذ پاتنم با عنوان «زمان و هندسة فیزیکی» در سال 1967، بحث از یکی از مشهورترین نظریات علمی قرن بیستم (نظریة نسبیت خاص) وارد مجادلات میان فلاسفة زمان شد. برخی فلاسفه استدلال کردند که این نظریه با مدل پویای واقعیت ناسازگار است. در واکنش، برخی طرفداران مدل پویای واقعیت تلاش کردند با اِعمال تغییراتی متافیزیکی در مدل پویا آن را با نظریة نسبیت خاص سازگار کنند. با این حال، مهمترین پیامد این راهکار کنار گذاشتن «واقعیت مطلق» است. از نظر منتقدین، سازگار کردن مدل پویا با نظریة نسبیت خاص هرچند امکانپذیر است، اما به هزینة از دست رفتن انگارة شهودی واقعیت و پذیرش انگارهای غیرشهودی از آن است. در این مقاله تلاش میشود پس از بررسی این موضوع: چرا سازگار کردن مدل پویای واقعیت با نسبیت خاص مستلزم نسبی شدن مفهوم واقعیت است؟ استدلال شود که نسبی شدن واقعیت صرفاً غیرشهودی نیست، بلکه علاوه بر آن، واجد هزینهای ناموجه و نیز متضمن نوعی ناسازگاری است.
There are two main camps in 20th-century philosophy of time: A-theorists who believe in the dynamic model of reality, and B-theorists who maintain a static model of reality. After the publication of Putnam’s influential article, “time and physical geometry” (1967), the implications of the Special Theory of Relativity became serious in metaphysical discussions about temporal reality. Some philosophers argued that this theory contradicts the dynamic model and implies the ontology of the static model, namely, the objective reality of the present, past and future events. In response, some advocates of the dynamic model argued that there can be dynamic models in relativistic setting, though they are different, radically, from old theories of dynamic reality. In this paper, first, I shall discuss how special relativity contradicts the traditional dynamic model and, then, how new dynamic models imply a relative concept of reality, in contrast to its old absolute concept and, so, why these strategies are very unintuitive. Finally, I shall argue that this radical conceptual shift about reality is, not only unintuitive, but unwarranted and, in some sense, inconsistent as well.
خلاصه ماشینی:
در اين مقاله تلاش ميشود پس از بررسي اين موضوع : چرا سازگار کردن مدل پوياي واقعيت با نسبيت خاص مستلزم نسبي شدن مفهوم واقعيت است ؟ استدلال شود که نسبي شدن واقعيت صرفا غيرشهودي نيست ، بلکه علاوه بر آن ، واجد هزينه اي ناموجه و نيز متضمن نوعي ناسازگاري است .
اما از نيمۀ دوم قرن بيستم به بعد، بحث از يکي از مشهورترين نظريات علمي قرن بيستم ، يعني نظريۀ نسبيت خاص (Special Theory of Relativity) وارد مجادلات ميان فلاسفۀ زمان شد و برخي فلاسفه استدلال کردند که اين نظريۀ فيزيکي با مدل پوياي واقعيت ناسازگار است .
در حقيقت ، قائل به مدل پوياي واقعيت ، به معناي سنتي آن ، در صورتيکه روايت «استاندارد» نظريۀ نسبيت خاص را بپذيرد، يا بايد بکلي از اعتقاد به چنين مدلي دست بردارد، يا در تلاش براي سازگار کردن نظريۀ متافيزيکي خود با فيزيک تن به تغيير معناي مفاهيم بنيادين متافيزيکي واقعيت و صيرورت دهد، که نه تنها از شهودي که ابتدا به آن معتقد بود فاصلۀ زيادي دارد، بلکه ناموجه و به معنايي 5 ناسازگار نيز هست .
نقد و بررسي تغيير مفهوم واقعيت : آيا نسبي بودن واقعيت صرفا غيرشهودي است ؟ در بخش قبل ديديم ، هر سه راهکار براي سازگار کردن مدل پوياي واقعيت با نظريۀ نسبيت خاص اين پيامد را دارد که واقعيت ، به معناي مجموعۀ تمام رويدادهاي واقعي، نسبي خواهد شد و مبناي نقدها به نسبي شدن واقعيت نيز عموما «غيرشهودي» بودن آن بود.