چکیده:
برخی از متفکران آلمانی مانند ژلینک و ایهرینگ در قرن نوزدهم تحت تأثیر فلسفه اندیشمندانی چون ارسطو و هگل و با نگاه رمانتیک ساوینی، نظریه خودمحدودیتی قدرت را بنیان نهادند. طبق این نظریه، دولت با اراده خویش، خود را محدود میکند. بر اساس این دیدگاه، دولت و به تبع آن حقوق به عنوان محصولی تاریخی از بطن جامعه برمیخیزند. علاوه بر شرایط اجتماعی و فرهنگی، با استفاده از مفاهیم روانشناختی، خودمحدودیتی به صورت نوعی «خود تعهدی» نیز توصیف شده است. مفهوم دولت و نقش آن در وضع حقوق و همچنین اراده آن در تحدید قدرت خویش نیز با آنچه در نظریه قرارداد اجتماعی و مکتب حقوق موضوعه عنوان شده، بسیار متفاوت است. لذا سؤال تحقیق این است که چگونه دولت بهعنوان منشأ اقتدار و واضع حقوق، خود را محدود میکند؟ برای پاسخ به این سؤال، نوشتار حاضر بر این فرض استوار است که برخلاف نظریات لیبرالی، دولت شری ضروری تلقی نمیشود که به ناچار بر اساس قرارداد تأسیس شده و باید از بیرون محدود شود؛ لذا با اراده خود، قدرتش را محدود میکند. برای نیل به این هدف، مبانی نظریه مذکور بهطور بنیادین مورد بررسی قرار میگیرد.
In the nineteenth century, some German thinkers such as Jellinek and Ihering, under the influence of the philosophy of thinkers such as Aristotle and Hegel, and with Savini's romantic view, established the theory of the self-limitation of power. According to this theory, the state limits itself at will. According to this view, the state, and consequently those rights, arise from the heart of society as historical products. In addition to social and cultural conditions, using psychological concepts, self-limitation was also described as a kind of "self-commitment." Therefore, the concept of government and its role in the establishment of rights, as well as its will to limit its power, is very different from what is stated in the theory of social contract and the school of law.
خلاصه ماشینی:
لذا سؤال تحقیق این است کـه چگونـه دولت به عنوان منشأ اقتدار و واضع حقوق ، خود را محدود میکند؟ برای پاسخ بـه این سؤال ، نوشتار حاضر بر این فرض استوار است که برخلاف نظریـات لیبرالـی، دولت شری ضروری تلقی نمیشود که به ناچار بر اساس قرارداد تأسـیس شـده و باید از بیرون محدود شود؛ لذا با اراده خود، قدرتش را محدود میکند.
به نظر میرسـد همان گونه که برخی متفکران مانند لئون دوگی ٧ معتقدند «این نظر یک توهم است »، زیرا دولت نمیتواند تنها با میل خود تحت اطاعت قانون باشد؛ یعنی دولـت تحـت اطاعـت قانونی قرار بگیرد که خـود آن را ایجـاد کـرده اسـت (١٢٤ :١٩١٧ ,Duguite)، بنـابراین ، تحقیق در خصوص مبانی نظریه «خود محدودیتی قدرت » ضروری مینماید.
لذا برخی معتقدند «این ادعاها در قالـب اندیشه قرارداد اجتماعی و حقوق بنیادین انسـان صـورت بنـدی شـده و بـر آن اسـاس ، قوانین اساسی شکل گرفته اند» (راسـخ ، ١٣٩٢: ١٧٨)، امـا در نظریـات اندیشـمندانی چـون هگل و پیروان وی که نظریه خود محدودیتی قدرت را ارائه دادند، مفهومی متفـاوت از دولت ارائه شد که بیانگر نوعی درهم آمیختگی جامعه و دولت بود که ریشـه در فلسـفه سیاسی یونان باستان دارد، زیرا اصولاً در فلسفه یونانی، بین زنـدگی سیاسـی و جامعـه تفاوتی وجود نداشت (٢٤ :٢٠١٦ ,Mijuskovic).
یکسان انگاری مفهوم دولـت بـا جامعـه توسـط کسانی مانند ایهرینگ ، از فلسفه ارسطو گرفته شده است و باعث میشود تعریف دولت و بالتبع حقوق ، بسیار متمایز از دیدگاه اندیشمندانی باشد که دولت را نهادی تأسیسی بر اساس قرارداد تلقی کرده اند.