چکیده:
پرسش از صدق، به عنوان پرسش اصلی، راهنمایی برای ورود به اندیشههای ویتگنشتاین
است. او میکوشد تا نشان دهد که زبان شناسی، معرفت شناسی، و هستی شناسی با یکدیگر
سازگارند. اگرچه از دیدگاه او نمیتوان به ﭘرسشی وجود شناختی پاسخی معرفت شناختی
داد. و یا به عکس، گزارهای وجود شناختی نمیتواند پاسخی برای یک پرسش معرفت شناختی
باشد، اما، نباید نتایج حاصل از حوزههای گوناگون با یکدیگر متناقض باشند.
ویتگنشتاین اولیه به نظریه "مطابقت" در صدق معتقد است و ملاک آن را تجربه میداند.
از دیدگاه او چون قضایای منطقی مطابقی ندارند، کاربرد نظریة یاد شده دربارة آنها
قابل تصور نیست. او بر این باور است که منطقی بودن این قضایا به معنای سازوار بودن
آنها با یکدیگر است که وصفی ضروری برای آنان به شمار میرود.
ویتگنشتاین دوم توجه خود را از امور واقعی به کاربرد معطوف میکند. در این جا نظریه
مطابقت فرو میﭘاشد. صدق در چارچوب سیستمهای مفهومی خاص اشکال زندگی کاربرد و معنا
دارد.
The question of "Truth"، as an original question، is a guidance to Wittgenstein's thought. He tries to show that linguistics، epistemology and ontology are consisting to one another. In his view، although we can not to reply an ontological question in an epistemological way، but the results of the different ways should not contradict each other.
In the early Wittgenstein's view، correspondence is accepted as the criterion of "truth" which is derived from experience. He says that this criterion is not applicable to logical propositions، because there is no correspondent for them. He believes that these propositions are logical because they are consistent to one another and this attribute is necessary for them.
In the second Wittgenstein's view، he emphasizes on the application instead of the facts. Here the theory of correspondence collapses and "truth" finds its meaning in the different styles of lives.
خلاصه ماشینی:
"ویتگنشتاین معتقد بود که اگر بتوان زبان را برای سخن گفتن درباره جهان به کار برد، باید گزارههایی نیز وجود داشته باشند که با جهان در ارتباط مستقیم باشند به گونهای که صدق و کذب آنها را جهان تعیین و روشن کند و نه گزارههای دیگر.
زیرا اگر معنایی وجود داشته باشد، باید در جهان اشیای بسیطی وجود داشته باشند چون در این صورت است که زبان میتواند از آنها حکایت کند یعنی همان طور که زبان باید به گزارههای اولیه فرو کاسته شود جهان نیز باید در تحلیل نهایی به بسائط برسد که آنها صرفا «نام» دارند و توصیف پذیر نیستند.
این است که ویتگنشتاین میگوید نشانه نقیض (~) مانند بقیه ثوابت منطقی واقعیتی را بازنمایی نمیکند، اگر معنای گزارهای را میفهمیم، بدین علت است که قبلا همه واقعیاتی را که برای فهم نقیض آن ضروری بوده، فهمیدهایم این بدان معنا نیست که معنی خود گزاره و نقیض آن یکی است بلکه منظور این است که، معنای نقیض را نباید در واقعیات دنبال کرد.
گزاره معنادار باید تصویر منطقی واقعیت باشد، اما هیچ تصویری به نحو پیشینی نمیتواند صادق باشد (ممکن نیست از تصویر تنها بازشناخت که آیا صادق است یا کاذب) (رساله- 224/2) (همان، ص:205).
تنها ضرورت موجود ضرورت منطقی است»(11، بند 35411/6) او صدق گزارههای تجربی را به عالم واقع بر میگرداند گزارهها ذاتا دوقطبیاند و میتوانند صادق و یا کاذب باشند و از آنجا که در این حوزه ابزاری به نام تجربه وجود دارد، تطابق یا عدم تطابق گزاره با وضع امور واقعی، گزاره را صادق یا کاذب میسازد."