چکیده:
در اندیشه هر فیلسوفی معمولاً یک یا چند مفهوم کلیدی وجود دارد که نمایندۀ نظام فکری وی و مبنای وجود و فهم دیگر مفاهیم و تفکرات اوست. مفهوم مرگ در اندیشۀ افلاطون نیز یک مفهوم کلیدی است. در فلسفه افلاطون شاهد نسبتی عمیق میان مفاهیم فلسفه، کاتارسیس و مرگ هستیم و ازاینرو به نظر میرسد فهم آنها و تبیین نسبت میان آنها میتواند بستری مناسب برای فهم بهتر اندیشۀ وی ایجاد کند. هدف نویسندگان از این تحقیق که به روش توصیفی- تحلیلی انجام گرفته است، نشاندادن پیوند میان سه مفهوم «فلسفه»، «کاتارسیس» و «مرگ فیلسوفانه» است. مراحل پژوهش نیز بر پایۀ نوشتههای افلاطون خواهد بود تا بدینوسیله بابی برای فهم بسیاری از مفاهیم اندیشه وی گشوده شود. نتیجه اینکه در اندیشه او فلسفه، مرگ فیلسوفانه و کاتارسیس بر بنیان واحدی استوارند و با آنکه فلسفه به گفتمانی خاص میان دو نفر اطلاق میشود و مرگ عبارت از جدایی روح از بدن و تزکیه به معنای کاتارسیس و پاکسازی روح از تعلقات بدنی است، اما در هر سه مورد مفهوم مشترک جدایی نفس از امور سیال و روآوردن به موجود حقیقی و سرمدی نهفته است؛ ازاینرو نهتنها به لحاظ مصداقی کارکرد یگانهای دارند و هیچ یک از آنها بدون دیگری امکانپذیر نیست، تطابق ضمنی در مفهوم این سه نیز وجود دارد.
There tend to be key concepts in the thought of any philosopher which represents their intellectual system and serves as a ground for the existence and understanding of other concepts and thoughts of his. The concept of death is such a key concept in Plato’s thought. In his philosophy, there is a profound relation among the concepts of philosophy, catharsis, and death. It seems that understanding them and explaining the relation among them might pave the path for a better understanding of his views. By adopting a descriptive-analytic method, we aim to show the connection among “philosophy,” “catharsis,” and “philosopher’s death.” The stages of this research are in accordance with Plato’s writings so as to open a door to an understanding of many concepts in his philosophy. We conclude that in his view, philosophy, the philosopher’s death, and catharsis are all grounded in the same foundation. It is true that philosophy is a particular kind of discourse between two persons, death is the separation of the soul from the body, and catharsis is the purification of the soul from bodily attachments, but all these three cases involve a common concept of the soul’s separation from flowing things and its turning toward the real and eternal being. Thus, not only do they have the same function in terms of their instances and none of them is possible without the other, there is also an implicit correspondence in their concepts as well.
خلاصه ماشینی:
نتیجه اینکه در اندیشه او فلسفه، مرگ فیلسوفانه و کاتارسیس بر بنیان واحدی استوارند و با آنکه فلسفه به گفتمانی خاص میان دو نفر اطلاق میشود و مرگ عبارت از جدایی روح از بدن و تزکیه به معنای کاتارسیس و پاکسازی روح از تعلقات بدنی است، اما در هر سه مورد مفهوم مشترک جدایی نفس از امور سیال و روآوردن به موجود حقیقی و سرمدی نهفته است؛ ازاینرو نهتنها به لحاظ مصداقی کارکرد یگانهای دارند و هیچ یک از آنها بدون دیگری امکانپذیر نیست، تطابق ضمنی در مفهوم این سه نیز وجود دارد.
افلاطون در فایدون این نوع جدایی از نفس را که با تلاش آدمی حاصل میشود، گونهای از مرگ توصیف میکند و میگوید: روح میکوشد خود را فارغ از تن و مستقل از آن نگاه دارد و نگذارد که چیزی از تن دامنش را برگیرد؛ بلکه باید همواره گریزان از تن و به خود مشغول باشد؛ یعنی بهراستی دل به حقیقت ببندد و در این اندیشه باشد که مرگ را با آغوش باز بپذیرد (نک: گواردینی، 1376، ص 206).
افلاطون در فایدون به این مطلب میپردازد و از خود سقراط میپرسد: معنی این سخن چیست که گفتی خودکشی روا نیست؛ ولی فیلسوف با اشتیاق تمام به مرگ روی میآورد؟ (افلاطون، 1380، فایدون، ص 61)؛ چگونه ممکن است با اینکه فیلسوف مشتاق مرگ است، اقدام به مرگ نکند؟ افلاطون این حالت دوگانه را برای فیلسوف وضعیت تناقضنما تصور نمیکند؛ زیرا معتقد است مرگی که فیلسوف به آن مشتاق است، سلب حیات ضروری که خدایان به انسان دادهاند نمیکند؛ بلکه در اینجا مقصود نفی تعلق مادی از نفس است؛ یعنی انسان با تلاش اخلاقی و معرفتی میکوشد نفس خویش را از تعلقات مادی برهاند.