خلاصه ماشینی:
"که سؤالاتی را با خود همراه دارد مانند نگرشی که انسانها نسبت به مرگ دارند،اینکه آیا ما،در مورد حقیقت مرگ چیزی میدانیم یا نه؟چرا مردم از مرگ میترسند؟چرا از قبرستان و بیماری میترسند؟علت همه اینها این است که آنها در تمام این امور،سایه مرگ را میبینند و چون تلقیشان از مرگ،منفی است، بنابراین از آن گریزان هستند.
گلشیری همه این نشانههای داستانی را دارد و میشود گفت مکتبی که گشیری داشت به نسبت مکاتب دیگری که چپها و یا گروههای دیگر داشتند آنها به فرمالیسم معتقد بودند و خیلی کار کردند.
اما نویسنده برای راه حل دادن به این مشکلات،سعی میکند بیشتر از آن چیزهایی که فطرت به عنوان مبانی پذیرفته است و در اختیار عقل انسان میگذارد فراتر نرود ازاینرو،چون فطرت یک سری کلیاتی را میتواند اثبات کند،-مثل عدالتخواهی،کمالجویی و نکات دیگر-و بیشتر از این نمیتواند جلو برود،بنابراین،آقای مستور در حل مشکلات،بیشتر از این نمیتواند پیش برود که«خدایی هست»اما اینکه این خدا چگونه است و چگونه من میتوانم به قرب خدا برسم و چگونه تحلیل کنم آن را، استدلالهای آقای مستور این اجازه را به او نمیدهد که بتواند پاسخ کافی به آنها بدهد.
شاهدش هم این است که مشکلات برخی از آنها در پایان داستان حل میشود و حل آنها به خاطر توجه به امور فطری است که در همه وجود دارد.
ایشان این مفهوم را میآورد روی همین انسانی که داستان را از ابتدا تا انتها آورده و اندوهی که نویسنده میگوید شاید همان باشد که مولوی به آن اشاره دارد که انسان از اصل خود دور شده و در واقع این غمناکی در او وجود دارد."