چکیده:
فرايند عام توسعه ، محصول انباشت تجربه جهاني بوده است . همه ملل از جمله ايران تاريخي در
تمدن فعلي بشر سهيم هستند، بنابراين هر نوع فروکاهي توسعه و ريشه هايش به سرزمين غرب و
اروپا، بدون تبصره و ملاحظات علمي خاص، ارزشي صرفا سياسي خواهد يافت . در ايران عليرغم
اينکه با منطق اسلامي به مقابله با مباني نظريه پردازي غربي رفته ايم ، اما در حرکت از فهم مباني
مفهومي به مباني فرايندي و زمينه اي توفيق اندک داشته ايم . مطالعه توسعه ، بافت محور، تاريخي و
تجربه اي، تفسيري و هويتي است ، اما در رويکردهاي علمي ما، عمدتا به شاخص هاي صوري و منفرد
اعم از مباني، عوامل و کارگزاران توجه کردهايم ، نه فرايندهاي کلان جامعه شناختي آن. حال آنکه
تمرکز بر مفاهيم و عوامل در تحليل آن، نوعي نارسايي روشي قلمداد ميشود. ما در بعد معنوي،
واقعيت توسعه را مساله پنداشته ايم تا راه حل . لذا فرض ناسازگاري را بزرگ کرده ايم . اما در بعد
مادي با فرض مطلوبيت تکنيک و خنثي بودگي آن از ارزش، به استقبال آن رفته ايم . در نتيجه اين
روياروييها، در پذيرش و همسويي با توسعه و ابعاد آن، پيوسته گرفتار دو رويکرد متفاوت و به
تعبير خود نوعي قطب عرفان - تکنيک شدهايم که در آن بومگرايي مطرود بوده است . اين قطب در
همبستگي با سياست ، به سرعت جاي نظريه و بينش توسعه نشسته و علم اجتماعي فرهنگي را از
صحنه خارج کرده است . خصيصه بارز هر دو رويکرد، تاريخ گريزي، هويت گريزي و جمع گريزي
(تفرد) است . و در دعواهاي اصلي با نظريه پردازي غربي، معمولا مدافع تکنيک گرايي و فردگرايي
غربي بودهاند. در اين مقاله از سازوکارهاي اصلي توسعه و تحول اجتماعي سخن ميگوئيم و از
مواضع اسلامي و ايرانيمان در مقابل آن پرسش ميکنيم . استدال مقاله اين است که قطب عرفان -
تکنيک به عنوان رويکرد غالب توسعه در ايران، با سازوکارهاي اصلي توسعه غربي (يعني جداييهاي
توسعه ساز) همسو بوده اند.