چکیده:
معنا و اهمیت علم در دنیای غرب، به ویژه در دهه های آغازین قرن بیستم، گاهی چنان موردبدفهمی قرار گرفته که یا به مثابه تنها راه شناخت معتبر مطلق گردیده و از آن ستایش شده و یامورد ب یمهری و لعن و نفرین قرار گرفته است.در این مقاله، معنا، جایگاه، و قلمرو علم در حوز ههای روا نپزشکی، جهان شناسی وانسان شناسی مورد بررسی قرار گرفته و عدم کفایت آن در ارائه الگویی کامل و جامع از شناختدر این حوزه ها نشان داده می شود. این نقص که از ذات علم برمی خیزد از آن روست که علم بنابرتعریف و روش تجربی خود هرگز نم یتواند همه داد ههای ممکن را ادراک نماید. روان پزشکی علمیبا تأکید بر روش تجربی خود به فیزیولوژی می انجامد، زیرا انگشت تأکید خود را صرفاً برنشانه های ابژکتیو بیماری می گذارد، در حالی که منشأ بیمار ی های روانی، بیش از هر چیز، بهشخصیت و امور سوبژکتیو بیمار باز می گردد. انسان شناسی علمی نیز، معنای راستین انسان را درنمودهای بی شمارش گم می کند. در خلال نقد فلسفی علم و تعیین معنای درست آن است که معنا،اهمیت و امکان فلسفه ورزی و تعامل آن با علم در عصری که به عصر علم شهرت یافته است روشنمی گردد
The meaning and significance of science sometimes has been somisunderstood that it has been considered either as the only way ofauthentic knowledge and so being respected greatly, or has beendeprived of any attention and so being cursed. This phenomenon wasspecially prevalent during early decades of the twentieth century in theWest.This article aims at studying the meaning, status and dominance ofscience in some fields such as psychiatry, cosmology andanthropology. It shows that science is not perfect in providing a verycomprehensive pattern for recognition in these fields. This weaknesswhich originates from the limitations found in the essence of science, isa result of this fact that science, according to its definition andempirical method, is unable to recognize all the possible data.Scientific Psychiatry, by emphasizing only on its empirical method,will end up to physiology, because psychiatry only insists on theobjective symptoms of a diseases regardless to the fact thatpsychological disease are mostly rooted in (human) personality andsubgectivity of a person.Aslo in anthropology which is based on science, the true meaning ofhuman being is missed in its numerous appearances.So, through philosophical criticizing of the science and determining itstrue meaning, it will be possible to find the meaning, importance andpossibility of philosophizing and it's intercommunication with scienceduring a period which is known as science era
خلاصه ماشینی:
چنـين وضـعيتي از آن روسـت کـه از سـويي در امتــداد پيــشرفت هــاي علمــي ، تکنولــوژي طلــوع کــرده و بالنــده گرديــده و خــود پيشرفت هاي علمي را سرعت بيشتري بخـشيده اسـت و از سـويي ديگـر بـدان سـبب است که علم فروگذار هيچ موضوعي نيست و تلاش مي کند که همه زواياي جهان را مورد کنکاش قرار دهد و همه چيز را فرا بگيرد.
ثمره چنين نقدي ايجاد فضايي باز بـراي فلـسفه پـردازي است زيرا همه حرف فلسفه ياسپرس و نقطه محوري آن اين اسـت کـه انـسان ، صـرفا بودن - در- جهان نيست بلکه فراتر از آن ، آزادي است و وظيفه فلسفه نيز مطالبه اين آزادي و تمرکز به انسان ، به مثابه نقطه محوري همه واقعيت ها و آزادي هاست .
اين مفهوم مقايسه شود با گفته شيخ نجم الدين رازي که : اي گس̂OOت̂OOره لايتن̂OOOOاهي ک̂OOه ت̂OOوي̂OOي فه̂OOOرست سپيدي و سي̂OOاهي که تويي بيرون ز تو نيست هر چه در عالم هست از خود بطلب هر آنچه خواهي که تويي ابژه قرار دارد: «فراگيرنده » (Econompassing)، فراگيرنده اي که سه نمـود و بخـش دارد: جهان ، انسان ، متعال (ترانس ندانس / اوج بلند بودن - Transcendence) پس يکي ديگر از تمايزات مهم علم و فلسفه اين است کـه انديـشه علمـي ، چـون کاملا ابژکتيو، محـدود و بـسته اسـت ، بـه فراگيرنـده سـوژه وابـژه راهـي نـدارد، امـا فلسفه ورزي چون خاستگاهي کاملا متفاوت از علـم دارد، نيـروي حيـاتي خـود را از آگاهي دروني فرد نسبت به فراگيرنده مي گيرد.