چکیده:
سلوک» آخرین رمان محمود دولت آبادی» داستان واگویههای قیس درباره دنیای درون ذهنش
و ارتباط او با معشوقهاش از طریق نامه نوشتن به او است که در پرسه زدن در قهوه خانههای شهر
پیزردوف در ذهنش بیان میشوند. از آنجایی که عشق در نظر قیس یعنی دیده شدن و نوعی طلب کردن
خود است, انتظار دارد که معشوقهاش با نگریستن به او به او هستی بدهد و با او یکی بشود. این خود
خواهی به دغدقه تبدیل میشود. اینجاست که قیس با نگاه کردن به دیگری در حقیقت به خود نگاه
میکند و درون خود را از هم گسیخته میبیند. از اینرو واگویههای قیس تنها از زبان خود او نیست
بلکه قیس به دو نیم تبدیل شده, گاهی قیس و گاهی نیمه دیگرش حرف میزند. این وضعیت باعث
میشود که آن دو نیمه وجود قیس نه در کنار هم باشند و نه جدا از هم. این حالت آشکار میکند که
"دیگری"همانند چیزی از خارج ولی جزء وجود قیس به قیس هستی میبخشد. وجود قیس نه شکل
گرفته است و نه در حال شکل گرفتن است ولی هستی دارد. وجود قیس نه از دیگران جدا میشود و نه
با آنهاست» وجودی است بسیط و بیشکل» در همه جا هست و نیست. این وجود با حضور "دیگری"به
وجود آمده است و تا ابد ادامه دارد. نکته اینجاست که امر نوشتن باعث میشود که بودن نویسنده را به
بسیط بودن برساند. قیس با نوشتن به نقطه صفر اندیشه وارد شده است.
خلاصه ماشینی:
از آنجايي که عشق در نظر قيس يعني ديده شدن و نوعي طلب کردن خود است ، انتظار دارد که معشوقه اش با نگريستن به او به او هستي بدهد و با او يکي بشود.
قيس ابتدا در معشــوقه اش محو ميشود:"چنان که تو خود را در او ميبيني و اونشان داده است که خود را در تو ديده اســت ؛ و درست آن لحظه اي که غرقي در او و از پشت مردمک چشمان اوبه دنيا نگاه ميکني، ناگهان تو را کور ميکند، تو را تهي ميکند و ميرود؟"(٩٠) محو شدن قيس نابود شــدن و نيست شدن اســت ؛ اما او انتظار دارد معشوقه در وجود او قرار بگيرد و به بخشــي از وجودش تبديل شــود.
زبان در اين بين وظيفه پيدا ميکند که آن مفاهيم را نشــان دهد:"اگر درکســب دانش انسان اشياء را متناسب با درک خود محدود ميکند، و در نهايت يک چيز غيرقابل شــناخت به چيزي شــناخته شده تبديل ميشــود، در حقيقت وحشتي عميق رخ داده است ، چرا که "خود"از بين ميرود و من به چيزي به غير از خودم تبديل ميشوم "(موريس بلانشو، ١٩٨١: ٥١).
اما در جايي ديگر ميگويد تخيل نميتواند بنويسد چون بودن قيس در وضعيتي مستقل از کنترل قيس در حال بسيط شدن است :"اما او[تخيل ] صورت ندارد تا چشم و نگاه داشته داشته باشد؟ و قيس چگونه ميتواند بينديشد، چرا فقط به او ميتواند بينديشد؟ چه اتفاقي بايد افتاده باشد در انديشه او، در وجود او که وا داشته شود آرزو کند تخيل و انديشــه - يعني جان و هســتياش – که معناي بودنش را نابود کند؟" (١٨).