چکیده:
طلاق، بهعنوان یک واقعیت ناخوشایند و همراه با خسران بهویژه برای زنان شناخته میشود. این پژوهش به چگونگی تصور زنان از زنانگیشان طی فرآیند طلاق (قبل و بعد) پرداخته است و در صدد دستیابی به چگونگی تغییرات در تصور از زنانگی بوده است. در تحلیل این فرآیند با استفاده از روش نامور به «نظریه زمینهای» به سراغ 17 نفر از زنان مدرس دانشگاه علمی ـ کاربردی رفتهایم که به لحاظ طبقاتی عمدتاً به طبقه متوسط تعلق دارند. یافتهها حاکی از آن است که فرآیند طلاق چگونه به «بازاندیشی در خود» برای زنان منجر گردیده و چگونه به آنان برای کسب خودمختاری و فردیت حاصل از آن یاریرسان بوده است؛ و تحلیل و تفسیر دادههای کیفی مأخوذ از سوژهها نشان میدهد که طلاق و تجربه هر گونه جدایی در کنار تمامی ملالهایش در جهت تحقق قدرت کنشگرانه زنان و تجربه سوژگی از سوی آنان عمل کرده است و منجر به دستیابی زنان به خودانگیختگی و توانمندی در ابراز خود، شده است.
Divorce is an unpleasant reality of life mostly known for its maladies particularly for women. The present Research has been studying the women’s perception of their own femineity through the process of Divorce (before and after), it was also pursuing to find out how this images of femineity has undergone changes. In analyzing this process, we have applied the “Ground Theory” Method; 17 female university lecturers, teaching in University of Applied Science and Technology, mostly from middle class of society as our subjects, have been interviewed. The findings show the process through which divorce has led to the self reflexivity in these women. And how it has contributed to their autonomy and the resulted individuality. The Analysis of these qualitative data indicates that, apart from all the injuries of Divorce and -in general any sort of Separation experience, they have been associated with their Activism power and objectivity experience in these women, which have eventually led to self-motivation and capability in self-assertion.
خلاصه ماشینی:
پرسش اصلي اين بود که فرآيند طلاق چه تأثير بر تصور زن از زنانگياش ميگذارد و آيا اين تجربه منجر به بازانديشي در تعريف از زنانگي خويش در زنان ميشود؟ و آيا به تحقق يکي از بنياديترين و ارزشمندترين اصول اخلاقي در زندگي که به زعم کانت «خودمختاري ٢» و در انديشه فمينيستي «خودمختاري رابطه اي ٣» خوانده ميشود، ميانجامد يا خير؟ اين خودمختاري و خودمختاري رابطه اي تعريف شده بر اساس آن اگر در افراد (در اينجا زنان) شکل نگيرد و رشد نيابد و به تعبير جان استوارت ميل در انقياد زنان ٤ اگر به آدميان اجازه ندهند که مستقل و آزاد باشند، و آنها فقط بتوانند سلطه ديگران را بپذيرند، در اين صورت مجبور ساختن ديگران به تسليم در مقابل خواسته هايشان اهميت بسيار مييابد (١٥٥ :٢٠١٤ ,Mill).
بر اساس اين مفاهيم نظري ـ خودمختاري از ديد کانت و خودمختاري رابطه اي تعريف شده بر اساس آن در نظريات فمينيستي و انقياد زنان از نگاه ميل ، مسأله مقاله حاضر اين است که زنان چگونه در طي فرآيند (پيش و پس از آن) به بازتعريف و بازانديشي نسبت زنانگيشان دست يافته اند؟ اين مواجهه با خويشتن خويش چگونه رخ داده است ؟ گرچه پژوهش حاضر با مفروض گرفتن طلاق از سوي جامعه به عنوان يک مسئله ي فردي و اجتماعي کار خود را آغاز مينمايد اما الصاق برچسب «مسأله » بر تجربه ي طلاق و 1 reflexivity 2 othunomy 3 relational othunomy 4 the subjection of women جدايي که منجر به پيش داوري و قضاوت در کار پژوهش خواهد شد، اين خطر را به دنبال خواهد داشت که پژوهشگر را از عميق شدن و درگير شدن در تجربه ي زيسته ي زنان باز دارد.