خلاصه ماشینی:
"پرسش اصلی کتاب این است که ((جنگ داخلی احزاب و بحران تشکیل یک دولت ملی, فراگیر و قابل قبول برای همه جریان ها و طیف های سیاسی با شکاف های قومی و مذهبی چه رابطه ای دارد؟)) در پاسخ به این سوال, این فرضیه ارائه شده است که ((شکاف های قومی ـ مذهبی, در جامعه افغانستان همواره وجود داشته, اما به علت کنترل شدید و شیوه سرکوب اجتماعی, در گذشته مجال بروز نیافته است و با سقوط حاکمیت مرکزی در سال 1371 و رفع فشار و اجبار دولتی و شکل گیری آگاهی سیاسی اقوام در قالب حق خواهی اقوام محروم, فعال می گردد.
آنچه در این قسمت از نظر نویسنده مهم جلوه کرده است, محدودیت منابع یا ابزار مشروعیت ساز است که هیچ کدام در برگیرنده شیعیان و مردم هزاره افغانستان که بخش قابل توجهی از جمعیت این کشور را تشکیل می دهند, نمی گردد; از این رو شکاف های قومی و مذهبی در سطح جامعه کماکان پرقدرت باقی مانده و در فرصت های مناسب که فشار اجبارآمیز دولت مرکزی کاهش می یافت, فعال گردیده و خودنمایی می کند.
2 ـ با توجه به شواهد تاریخی و وضعیت جاری اقوام و مذاهب افغانستان به نظر می رسد چارچوب ((محرومیت اجتماعی)) از اتقان بیشتر نسبت به نظریه ((رقابت نخبگان سیاسی)) برخوردار باشد, زیرا درگیریهای حزب وحدت بلکه کلیه مردم هزاره و شیعه و همچنین ازبک و دوستم با حزب اسلامی حکمتیار و جمعیت اسلامی مسعود ـ ربانی و یا حتی سیاف, بیش از این که ریشه در رقابت نخبگان احزاب مزبور داشته باشد, ریشه در محرومیت و عدم مشارکت دارد; پیشینه انحصار قدرت و تلاش برای حفظ آن از سوی قوم حاکم, خود دلیل بر این امر است."