چکیده:
-از قرن هجدهم تاکنون این پرسش که"آیا از علم، اخلاق برمیآید یا نه؟"مطرح بوده است.گمان میکنم اگر کسی از افلاطون یا ابن سینا چنین پرسشی میکرد،آن دو بزرگ نه آری میگفتند و نه پاسخ منفی میدادند.شاید گمان شود که چون آن دو فیلسوف تصور روشنی از علم دورهء تجدد نداشتند نمیتوانستند به این پرسش پاسخ دهند.این پندار تا حدی موجه است اما به فرض اینکه آنها حقیقت علم جدید را میشناختند اگر به فلسفهء خود وفادار بودند باز هم پرسش را بیوجه مییافتند.
این حکم که اخلاق از علم برنمیآید،حکم روشنی است و قبل از آنکه دیوید هیوم آن را بیان کند کسی انتظار و توقع بیرون آمدن اخلاق از علم را نداشته است. در این صورت ظاهرا باید گفت دیوید هیوم سخن بیوجه و بیاهمیتی گفته است.اما اگر سخن او در حقیقت بیوجه و بیاهمیت بود،باقی نمیماند،زیرا تاریخ چیزهای بیاهمیت را نگاه نمیدارد.
خلاصه ماشینی:
"جامعههایی نیز میتوان یافت که مردمش از سلامت نسبی نفس و روح و فکر برخوردارند و در همه کار اندازه نگه میدارند و به قوانینی که مظهر روابط و مناسبات میان آنها و درعینحال حافظ آن مناسبات و معاملات است عمل میکنند،و در بعضی دیگر از جامعهها پریشان خردی و آشفتگی در فکر و عمل و بینظمی در کارها و تخلف از قانون شایع است،آیا عمل مردم هردو جامعه با علم آنان تناسب دارد؟اگر به این پرسش پاسخ مثبت بدهیم و بگوییم همه جا علم و اخلاق باهم است و هر جا علم باشد اخلاق هم هست ضرورتا مراد این نیست که یکی از دیگری نتیجه میشود؛زیرا ممکن است کسی قایل به این تلازم و تناسب باشد اما بگوید اقتضای زندگی در عالمی که مردمش به علم اعتناء دارند،رعایت اخلاق و انصاف و پیروی از قانون و نظم است؛و چون این وضع در احوال نفسانی و امور اجتماعی نیز ظاهر میشود گاهی سوءتفاهم پدید میآید و شاید کسانی اصل قضیه را روانشناختی یا جامعهشناختی بدانند و گمان کنند که اشخاص در هر وقت و در هر جا میتوانند هر وضع علمی را که بخواهند پدید آورند و صلاح و فساد نیز به استعدادهای اشخاص باز میگردد.
در حقیقت اخلاق کانت درست در جهت قوام عالم متجدد پدید آمده است، یعنی اخلاق نیز در نظر کانت مانند علم به عالم صورت میدهد و قدرت بشر با آن تحکیم میشود؛یا بهتر بگوییم اخلاق جدید با بنیانگذاری علم و احراز قدرت ممکن شده است،مع هذا علم و اخلاق که به یک وادی تعلق ندارند،از هم نتیجه نمیشوند و بحث در تأثیر این بر آن شاید مشکلی را حل نکند."