چکیده:
فلسفهء جدید اروپائی،چنانکه معروف است با دکارت (0561-6951)آغاز میشود و سرآغاز فلسفهء دکارت این عبارت معروف اوست که«من فکر میکنم،پس هستم».1دکارت با تمسک به این مبدأ و مبنای متیقن، میکوشد تا خود را از شک فراگیری که ذهن او را از همه سو محاصره کرده بود رهائی دهد.
مفسران و مورخان فلسفه از عبارت«من فکر میکنم ...»نکات فلسفی و منطقی بسیاری دریافتهاند.از جمله این نکته که در این عبارت که کلید فلسفهء دکارت و در واقع کلید فلسفهء جدید غرب است،شناسایی مقدم بر هستی قرار گرفته و"هست بودن"از"فکر کردن"،نتیجه گرفته شده و این سنگ اول بنای جدائی«معرفتشناسی»از «هستیشناسی»و آغاز اصالت بخشیدن به شناسائی در مقابل هستی و متفرع دانستن هستیشناسی از معرفت شناسی است.
خلاصه ماشینی:
"هیوم با صراحت و شجاعت،خود را یک تجربی مذهب تمام عیار معرفی کرد و مدعی شد آدمی در معرفت، قوهای غیر از«حس»ندارد و موارد و مصالح او در ساختن بنای معرفت،چیزی جز دادههای حسی بیواسطه، که وی آنها را«انطباعات حسی»مینامید نیست و جز این هرچه هست یا«تصوراتی»است که بازگشت آنها به همان انطباعات حسی است و یا اموری موهوم و خیالی است که ذهن در درون خود و به اقتضای طبیعت خود،بر حسب قواعدی روانشناختی از قبیل«عادت»و«تداعی معانی»ساخته و ربطی به عالم واقع و خارج از ذهن ندارد.
از یکسو سخن گفتن از پدیدار به معنی اعتقاد به چیزی است که خود«ناپدیدار»است و آنچه بر ذهن ما پدیدار گشته،پدیدار آن ناپدیدار است و ناچار باید قائل شویم که ناپدیدار،که به موجب فلسفهء کانت،آن را نمیتوانیم بشناسیم،هست،یعنی وجود دارد (برای آنکه پدیدار،بتواند منطقا معنی و مفهوم خود را حفظ کند،باید قائل به وجود نومن یا شئ فی نفسه،یا «ناپدیدار»که مفهوم متضایف آن است شویم)و از سوی دیگر با این قول،از اصول فلسفهء کانت عدول و تخطی کردهایم،زیرا«وجود»را که به زعم کانت،یکی از مقولات فاهمه است و اطلاق آن تنها در سپهر،پدیدار جایز و موجه و معنیدار است،به خارج از این سپهر،یعنی به عالم اشیاء فی نفسه و ناپدیدار اطلاق کردهایم و این کاری است که از آن ناگزیریم زیرا اگر نتوانیم حتی به «هستی»شیء فی نفسه حکم کنیم،دیگر به چه حق میتوانیم بدان تفوه کنیم و برای آن در فلسفه کانت جائی قائل شویم."