خلاصه ماشینی:
هنگامی که شرکتها به تفاوت بین برنامهریزی و تفکر استراتژیک پی بردند، تازه میتوانند به عقب برگشته و توجه کنند که اصولا جریان تنظیم استراتژی چگونه باید انجام شود:کسب آنچه مدیر از کلیه منابع بدست میآورد(اعم از قضاوتهای ناشی از تجارب خود و دیگران در کل سازمان و سایر اطلاعات حاصل از مطالعات بازاریابی و مشابه آن)و سپس ترکیب یافتههای حاصله به صورت تصویر و جهتی که شرکت *تحقیقات نشان میدهد که تعیین خطمشی و سیاستگذاری،جریانی فوقالعاده پیچیده است که عوامل ظریف و نامحسوس و گاهی ناخودآگاه اندیشه بشری در آن نقش و تاثیر مهمی دارند.
بدون چنین پیش فرضی چگونه میتوان برنامههای زمانبندی شدهای که تهیه استراتژیها را در ابتدای ماه و تصویب آنها را توسط هیات مدیره در نیمه همان ماه انجام داده است،توجیه و تبیین کرد؟آیا میتوان تصور نمود که رقبا در انتظار مصوبه هیاتمدیره بنشینند،بویژه اگر آنان ژاپنی بوده و اصولا اعتقادی به اینگونه برنامهریزی نداشته باشند؟ ایگور انساف (IGOR ANSOFF) در سال 1965 در کتاب معروف خود تحت عنوان استراتژی سازمانی نوشت:«دورهای را که شرکت میتواند با تقریب حدود 20 درصد پیشبینی کند افق برنامهریزی میخوانیم»7 چه اظهارنظر عجیبی!آیا هیچ شرکتی قادر است طول دورهای را معین کند که برای آن دوره پیشبینیهای لازم با دقت معینی ممکن باشد؟ در واقع مشاهدات و قرائن عکس این مطلب را نشان میدهند.
مطالب و نظرات فوقالذکر درباره برنامهریزی استراتژیک ما را ناگزیر به بیان طعنهآمیز این نکته میکند که برنامهریزی استراتژیک یکی از پیامهای«تیلور»را نگرفته یا به آن توجه نکرده است:جریان کار در کارخانه باید ابتدا به خوبی شناخته شود تا بتوان برای آن برنامه اجرائی رسمی تنظیم کرد.