خلاصه ماشینی:
"توی مهتابی ویلا عرق پیشانیام را پاک میکردم و هوای شور و شرجی را به ریهام میکشیدم دست میانداختم دور شانه زنم و به حرف پسرم گوش میدادم که از من میپرسید دریا ته دارد یا نه و چرا آب پایین است و بالا نیست و چرا ابرها توی آسمان حرکت میکنند و نه زیر زمین.
خانه بزرگم را تماشا میکنم و میگویم:«اهه،این قبر من است پس کو اسمم؟چند سال دیگر باید صبر کنم که مرا این تو بگذارند؟»این فکر ناگهان به ذهنم خطور کرد.
از بالای لانه خالییی که فضله کبوترها در آن خشک شده بود نگاه میکنم و کنتور برق را میبینم که کار میکند،دو رشته سیم از خانه به طرف مقبره کشیدهاند که میرود و آن پایین ناپدید میشود.
بههرحال قاضی که نفساش از جای گرم بلند میشد و توی ویلای ییلاقی زندگی میکرد و موقع بازی گلف یا توی نوشانوش میهمانیها از ماجراهای دادگاه قصه مییافت،میآمد و تصمیم میگرفت که جان چه کسی در خطر است و جان چه کسی نیست،حالا از بالکان چه خبر داشت بماند،بههرحال هر چیزی که خارج از فرمول او قرار میگرفت و در مرزبندی مصنوعی قومی نمیگنجید توی کت او نمیرفت،قاضی آلمان هم همینطور بود.
خوب من چه خاکی به سرم بریزم؟بروم قصهام را توی استرالیا بگویم؟خوب اگر اینجا زیر بار نرفتهاند چه دلیلی دارد که آنجا قبول کنند؟حتما به من میگویند آمریکاییها و آلمانیها بهتر میدانند،اگر آنها فکر کردهاند که خطری برای تو ندارد چرا ما خلاف آن فکر میکنیم؟ آیا عاقبت من هم مثل آن مردی میشود که بدون اوراق شناسایی توی فرودگاه پاریس زندگی میکند."