چکیده:
مشهور است که اساسیترین اختلاف کلام و فلسفه در روشی است که دو علم در رسیدن به اهداف برگزیدهاند. کلام مسیحی نیز از این امر مستثنی
نبوده است. متکلمین مسیحی در توجیه و تبیین عقاید دینی خود به استدلالهایی متوسل شدهاند که از نقاط ضعف بارزی برخوردار است. از
همان ابتدا هم چه در میان متکلمین و چه فلاسفه مغرب زمین بحثهای مفصلی در گرفت که هیچکدام منجر به حل کامل و دقیق مناقشه نشد.
یکی از تفکرات اساسی که موجب تحولات جدی در عرصه کلام مسیحیت شد توسط اکام و پیروان او مطرح گشت که ادعای اصلی آن این بود
که مبانی دین را با استدلال منطقی دقیق نمیتوان اثبات نمود. این مبنی به بحث کلیات کشیده شد و از آنجا هم در صفات و ذات الهی اثر گذاشت
و اگر چه پس از ابراز با مخالفتهای جدی روبرو گشت ولی به هیچ وجه نمیتوان منکر تأثیر شگرف آن در همه ابعاد شناخت این در قالب کلام
مسیحی شد.
خلاصه ماشینی:
مباحث کلامی و الهیات و رابطه آنها با فلسفه و پیوندشان با مبانی منطقی، در افکار اکام مورد تجدید نظر واقع شده بود تا آنجا که او این اعتقاد را که الهیات از همه علوم شریفتر است نپذیرفت و این مخالفت او نه از باب تقابل با الهیات بلکه از این جهت بود که اساسا اطلاق لفظ علم به معنای مصطلح آن، بر الهیات را انکار کرده و ادعا نمود که الهیات بیش و قبل از آنکه بر استدلال و بداهت مبتنی باشد، بر ایمان و اعتقاد استوار است.
اما مبنای این عقیده چیست؟ تامل در آراء اکام و متفکرین هم عقیده با او نشان میدهد که آنان تجربه حسی را شرط لازم هر استدلال دانسته و حداقل صغرای استدلال را وابسته به آن میدانستند و از آنجا که تصور تجربی از خدا و دیگر مجردات وجود ندارد نمیتوان با وساطت هیچ قضیه بدیهی به ذات او راه یافت.
قبول اتقان اصل امتناع تناقض و مبتنی نمودن تمام قضایا به آن و از طرف دیگر اعتراف به وجود واقعیاتی در خارج با توسل به شهود، این سئوال را پیش آورد که رابطه شهود بلاواسطه یا شهود عینی اشیاء خارج این دو، با اصل مذکور چیست؟ آیا این شهود خود واقعیتی در عرض سایر واقعیات است؟ در این صورت باید رابط دیگری فرض شود تا آن را به عقل مرتبط نماید و چون همین رابط عینا مورد سئوال قرار میگیرد این سیر الی غیر النهایه ادامه مییابد که بطلان آن واضح است.