خلاصه ماشینی:
"دو سال بعد،هنگامی که«یک روز دمکردهء آوریل 1940 زنگ در محکم به صدا درمیآید و و لیزا با قدمهای همان حال که کلاهش را»میاندازد«و کفشهایش را پرت»میکند و میگوید که«همهاش اشتباه بوده و از آن به بعد باز هم همسر وفادار و قانونی پنین است و حاضر است هر جا که او بگوید دنبالش برود-حتی اگر لازم باشد آن سوی اقیانوس»،باز پنین را میبینی که بیهیچ پرسشی،آغوشاش باز میشود و حتی با خوشحالی آماده است که بچه را بعد از تولد قبول کند و حتی برای این کار شور و شوق دارد.
پنین برای آن که عاقلانه زندگی کند در این ده سال آخر به خودش آموخته بود که هیچوقت میرا بلوچکین را به یاد (به تصویر صفحه مراجعه شود) نیاورد.
-جای دیگر هنگامی است که میفهمد همان شغل نیمبندش را از دست داده و همهء آن پروژههای خیالی برای مستقر شدن و تدارک سقفی نقش بر آب شده است:در بزنگاههای این بیزمان بیمکان معلق-تبعید-نه سایهها دست از سر پنین برمیدارند و نه او میتواند تهیدستی خود را انکار کند:«هیچی ندارم،هیچی برایم نمانده.
» «دورهء کودکی پیش از مدرسه و پیش از شطرنج که هیچ وقت قبلا به آن فکر نکرده بود و همیشه با نوع بیزاری از ذهنش میراند تا هراسهای نهفته و جراحتهای تحقیر کنندهاش را پیدا نکند حالا دیگر به صورت مأمنی درمیآمد که در آن میتوانست به گشتوگذارهای مطبوع برود که گاهی رضایت عمیقی هم به همراه داشت«داشت برای اولینبار در زندگی،لوژین از خودش پرسید که واقعا همهء آن چیزها کجا رفتهاند؟کودکیاش چه شده است،ایوان کجا رفته است..."