خلاصه ماشینی:
"و کوه دیر زمانی پس از سکوت خویش،که خواه ناخواه از خواب آلودهاش نشأت میگرفت،اینگونه با ناشناس به سخن درآمد:«چگونه است که روزها و سالهایات،تمامی آمدنها و شدنهایات را و هم گریختنها و چنگ زدنهایات را و هر از گاهی احساسهای شیرین خوشگوارات را و تلخ کامیها و نبردهایات را زیر سایهسار من به سرانجام رسانیدهیی و باز هم در چشمان تو،در نگاه تو بر من، نشانههایی از حسی گنگ و سخت دور،به چشم میآید:شرارههایی از غرور،این یادگاری روزگاران دور و بر باد داده شده.
او در درون دنیایی زندهگی میکند که بیهیچ سببی،یکسره از یاد رفته است و شاید از این روست که جان او را در هم میدرد و کلام او رنگ غربت بر خود میگیرد.
او سخت بر این باور است که در همان حال که بایسته است برپای دارندهگان فرهنگ کهن خویش باشیم،نباید «تابوت باستان را بر روی گهوارهی فرزند امروز»2بنهیم؛بدین سان از هرگونه نگاه ماتم زده و حسرت بار به گذشته بانگ برمیدارد و ایمان دارد که این نگرش،نه تنها بر پای دارندهی فرهنگ امروزین ما نیست،که مانع زایش و آمیختهگی آن نیز میگردد؛از نظر او این روند به ظاهر اوج گرفته و رشد یافته که پیرامون ما را فراگرفته است،تنها سبب مسخ معانی زندهگی ما گشته و از این میان نیز هیچگونه زندهگی نوینی که مبتنی بر نگرش دیگر گونه باشد،سر بر نیاورده است؛و شاید بدین سبب است که اینگونه میسراید: کاش عشق به عریانی پاییز بود تا کدخدای ده دخترکاش را نمیفروخت به دورنمای پوک شهر."