چکیده:
و پیوسته درصدد شکستن این بتها هستند.و دیگر این که جنون و دیوانگی آنان برای عوام محرز و آشکار است،مردم فکر میکنند که اینان دیوانه هستند. مطرب عشق این زند وقت سماع بندگی بند و خداوندی صداع پس چه باشد عشق دریای عدم درشکسته عقل را آنجا قدم بندگی و سلطنت معلوم شد زین دو پرده عاشقی مکتوم شد1 دیوانگان و مجانین،افرادی هستند که از فرط عقل خود را به جنون زدهاند و این جنون به خاطر این است که کارهایی بکنند که مردم شک ننمایند. دیوانهای که میرمد از سنگ کودکان بیرون کنش ز شهر که کامل عیار نیست در ادبیات فارسی،مجنون به عنوان یکی از مقدمان و پیشروان دیوانگان عاشق،حکایتهایی بس دلکش از او به جا مانده است. ماجرای لیلی و مجنون سمبول و نماد داستانهای جنون عاشقانه است؛یعنی سرنوشت هر عاشقی مانند این دو است. بهطور کلی سه خصوصیت در داستانهای مجنون مشاهده میگردد. 1-بریدن از مقام و جاه 2-اجتناب از عوام؛پیروی از سنتهای عوام برای عارفان ننگ است. 3-جنون و عشق؛چرا که مردم فکر میکنند که او دیوانه است.2 در بررسیهای به عمل آمده از دیوانگان عطار،این سه خصوصیت در تمامی آنان دیده میشود؛یعنی اغلب آنان از جاه و مقام دنیوی بریدهاند.پیروی از سنتهای عوام را ننگ میشمارند بطور کلی،دیوانگی از تکنیکهای عشق است؛شرط عرفان دیوانگی است. با دو عالم عشق را بیگانگی اندرو هفتاد و دو دیوانگی سخت پنهان است و پیدا حیرتش جان سلطان جان در حسرتش غیر هفتاد و دو ملت کیش او تخت شاهان تختهبندی پیش او
خلاصه ماشینی:
"دیوانهی عطار به دور از تعلقات و وابستگیها،در این نقطه منتظر نشسته است: آن یکی دیوانه بر گوری بخفت از سر آن گور یک دم مینرفت سائلی گفتش که تو آشفتهای جملهی عمر از چه اینجا خفتهای خیز سوی شهر آی،ای بیقرار تا جهای خلق بینی بیشمار گفت این مرده رهم ندهد به راه هیچ میگوید مرو زین جایگاه زانکه از رفتن رهت گردد دراز عاقبت اینجات باید گشت باز شهریاران چون به گورستان راه من چه خواهم کرد شهری پر گناه چون همه خواهند اینجا آمدن مینشاید عزم کردن در شدن میروم گریان چو میغ از آمدن آه از رفتن،دریغ آمدن4 پل:و نیز در بیشتر حکایتها با دیوانگان بر روی پل نشسته،روبهرو میشویم.
یکی دیوانه چوبی بر نشسته به تک میشد چو اسبی تنگ بسته دهانی داشت همچون گل ز خنده چو بلبل شور در عالم فکنده یکی پرسید از او کای مرد درگاه چنین گرم از چه میتازی تو در راه چنین گفت او که در میدان عالم سواری را بخواهم کرد یک دم که چون دستم فرو بندند ناکام نجنبد یک سر مویم بر اندام اگر هستی در این میدان تو در کار نصیب خویشتن مردانه بردار چو از ماضی و مستقبل خبر نیست به جز عمر تو نقد ماحضر نیست مده این قند را تو نسیه بر باد که بر سینه کسی ننهاد بنیاد9 گفتار دیوانگان عطار،آنگاه که مضمونی عاشقانه نیست و یا از خرافات برنمیخیزد،به نوعی روشن فکرنمایی تبدیل میگردد:ازاینرو دیوانهی عطار یادآور هزالی است که از روی بصیرت اما با تلخ کامی سخن میگوید."