چکیده:
بخشی از جنبش دفاع از حقوق زنان،از نیمهء قرن بیستم به بعد،تمایلات رادیکال از خود نشان داد و به نقد بنیادین گفتار مسلطی پرداخت که آن را علت اصلی فرودستی زنان میدانست.این علت از نگاه آنان،نظام مردسالاری بود که ریشه در روابط سلطهء مرد/زن در درون خانه داشت،و از اینجا به روابط سلطه در دنیای اقتصاد و سیاست میرسید.فمینیستهای رادیکال در این موضع خود از گفتار فلسفی-سیاسی مطرح در نیمهء قرن،یعنی نئومارکسیسم و نئوفرویدیسم،متأثر بودند.این مکاتب که با تأکید بر عنصر فرهنگ به جای اقتصاد،بیطرفی و واقعنمائی علم و اعتبار آداب و رسوم رایج را مورد تردید قرار دادند.و اغفال را صفت مهم نظام سرمایهداری میدانستند،سرمشقی برای فمینیسم رادیکال شدند.مقالهء حاضر در پی تقویت این فرضیه است که همانطور که دیدگاههای شالودهشکن کسانی مثل بنیامین و مارکوزه به ویژه در باب سیاست،به سبب ماهیت زیر و زبرکنندهء خود،شانس اندکی برای تحقق داشت و به زودی جای خود را به اصلاحطلبی دههء هفتاد سپرد.فمینیسم رادیکال،به ویژه ربطی که میان تعریف از امر سیاسی و وضع زنان مطرح میکند،هم سرنوشتی هم سرنوشتی متفاوت نمیتواند داشته باشد.
خلاصه ماشینی:
"این تعبیر ابتدا در مردمشناسی برای اشاره به نقش مسلط مردن در ساخت روابط جمعی نابرابر به کار میرفت،ولی در گفتار فمینیستی رادیکال به تدریج معنایی گستردهتر یافت و در نوشتههای کیت میلت به کلیدواژه مباحث زنان تبدیل شد؛ (Thornham,2001:36) به گونهای که خوانشی از آن،حتی محتوای موجود علم،عقل،تمدن،و سیاست،اعم از شیوههای استدلال،نظریههائی که از طریق آنها فراهم آمده است،و نهایتا عملکرد آن را هم ذیل این عنوان قرار داد و اعتبار آن را انکار کرد.
فمینیسم رادیکال در پی این بود که به پیروی از فیلسوفان شالودهءشکن،خصوصا با تفسیری جدید از امر سیاسی،مشکل زنان را در قالب تغییرات بنیادین در اشکال روابط انسانی، چون خانواده روابط سلسله مراتبی و نظم سیاسی با محوریت دولت،متحقق کند.
اما بخشی از جنبش زنان،به پیروی از اغلب جنبشهای جدید اجتماعی،ترکیب اقتدار دمکراتیک را یک مفهوم ناهمساز دانسته و مهمتر از این،اساسا مرکزیت،سلسله مراتب،ریاست/اطاعت و نظام تشویق و تنبیه را جلوههای منفیای به شمار آوردهاند که برای پرهیز از خطرات نظام پدرسالار بایستی از آنها دوری شود و اساس به شمار سیاسی و اجتماعی بر بنیانهائی استوار شود که اقتدار و نظم سلسله مراتبی از آن حذف شود؛ چیزی که بیشتر یک آرزوی رمانتیک به نظر میآید که با معیارهای واقعبینی و کارآمدی در نهادهای سیاسی و حتی فعالیتهای اجتماعی ناسازگار است،و حتی یک مورد تجربهء موفق هم نداشته است.
سخنان میلت و فایرستون دربارهء زیانهای ناشی از وابستگی زنان حاوی نکات قابل تأملی است،ممکن است حتی بخشی از این وابستگی،از تربیت عمومی خانواده شروع شود،اما آیا راه حل مشکل،نفی خانواده و نفی اتوریته و سلسله مراتب دارای و سیاسی است؟در این صورت بدیل آن چیست؟تجربه نشان میدهد که گروههای فمینیستی که در نظر داشتند با روابط دوستانه و برابر بدون رئیس و مرئوس و بدون دستور و بازخواست،فعالیت کنند،به زودی از ناکارآمدی خسته شدند و فروپاشیدند."