خلاصه ماشینی:
"یک روز مرحوم شهید بهشتی تشریف آوردند تبریز و آقا تاکید کردند که استقبال خوبی از ایشان بشود،چون آن روزها از همه طرف روی شهید بهشتی حمله و فشار بود.
آقا استخاره کرد و بعد به من گفت:آخر چرا اصرار کردی استخاره کنم؟گفتم:مگر چه شده؟گفت:آمده است که باید اینجا را ترک کنیم.
آقا به همه مسئولین اول توصیه میکرد که تابع دستورات امام باشند و بعد درباره مستضعفین و رسیدگی به آنها توصیه میکردند و میگفتند اگر مسئلهای پیش بیاید،داراها فرار میکنند و باز همین پا برهنهها هستند که میمانند و دفاع میکنند،پس به آنها برسید.
پرسیدم آقا!چه خبر بود؟گفت:بنی صدر در مورد مخالفت با اصل ولایت فقیه چندتا دلیل آورد که آقایان جوابش را دادند،اما یک سئوال پرسید که ذهن بعضی از آقایان را کمی مخدوش کرد و آن هم این بود که من با امام مخالفتی ندارم،ولی بعد از ایشان تکلیف ولایت فقیه چه میشود؟من یک جواب فقهی ساده به او دادم و گفتم:آقای بنی صدر این کلمه ولایت فقیه مال حالا که نیست.
بیشتری اهتمام شهید مدنی در مجلس خبرگان همین اصل 110 بود؟ یکی این بود،یکی هم میخواستند در بعضی جملهها کلمه اسلامی را حذف کنند و فقط جمهوری بنویسند که آقا خیلی حساسیت به خرج داد.
گفت:آقا!مادر ما بلند شده،پیاده از خانه آمده و برای شما غذا آورده،علت چیست که نمیخورید؟گفت:پسرم!خیلی لذیذ بود، به همین دلیل روی لقمه دوم به خودم گفتم نه!نباید بخوری.
این دو تا خیلی روی من اثر گذاشته بود که اگر کسی میآمد به من سیلی هم میزد، فحش هم میداد،عکس العمل نشان نمیدادم،چون خود آقا اینطور بود،ولی توهین به انقلاب را اصلا تحمل نمیکرد."