خلاصه ماشینی:
"شخصیتهای اصلی دیگری همچون سهراب(همسر ویدا)و پلیس بازپرس نیز به او کمک میکنند تا او به برونفکنی خود بپردازد تا به خویشتن خویش آگاه شود و به نوعی عقدههای فروخورده خویش را آشکار سازد و به آرامش روحی برسد.
از نخستین باری که ویدا در آغاز نمایشنامه به همسرش یادآور میشود که چرخ چمدانشان در همان اولین سفر سیزده سال پیش خراب شد و بازپرس اعلام میکند جسد دختر سیزده سالهای را در کنار پل بزرگراه نزدیک منزل آنها پیدا کرده است یا زن همسایه روبهرویی آنها یادآور میشود،سیزده سال است که اتاق فرزند مرده ویدا و سهراب را هر روز و شب از پنجره روبهرویی میبیند و به انان میگوید که بگذارند روح دخترک سیزدهسالهشان آرامش داشته باشد،همه تأکیدی بر این مسئله است.
چطوری میخواستیم بزرگش کنیم؟» در بخشی دیگر از نمایشنامه،سهراب نیز به ویدا اعتراض میکند که چرا به بازپرس پلیس این واقعیت را نگفته است که همیشه از بچهدار شدن میترسیده است،اما زن جواب میدهد که در تقدیر او فقط یک نفر وجود داشته که میتوانسته دوستش بدارد ونه کس دیگر.
» اما به راستی واقعیت کدام است؟حرفهای بازپرس پلیس،که اذعان میدارد آنها چون نپذیرفته بودند پدر و مادر این دخترک شوند؟ یا سهراب که معتقد است ویدا همیشه از بچهدار شدن میترسیده؟یا ویدا که میگفت همسرش(سهراب)راضی به سرپرستی کودک پرورشگاهی نبوده است و اگر آن دختر را نزد خود میآوردند این دخترک معصوم هرگز چنین سرنوشتی پیدا نمیکرد؟واقعیت شاید همه اینها هم باشد و هم نباشد."