چکیده:
در این مقاله، فلسفه جدید از زاویه الهیات سلبی بررسی شده است و نویسنده در پی نشان دادن آن است که در دوره یونانی و مسیحی، غلبه با الهیات تشبیهی است ولی از رنسانس به این سو با تاثیرپذیری از دانش جدید و عوامل دیگر، تدریجا نوعی از الهیات سلبی به معنای فاصله خدا از انسان و جهان رایج می شود و نقشی اساسی در فلسفه جدید و دیدگاه های فیلسوفان این دوره ایفا می کند.
خلاصه ماشینی:
چنین دیدگاههایی تنها ویژﺓ نظامهای فلسفی مبتنی بر الهیات سلبی به معنای اصطلاحی آن، که خدا را «متعالی» 1 از جهان میدانند نیست و بنابراین حتی گاه نگرش فیلسوفانی چون اسپینوزا، پل تیلیش 2 و معتقدان به الهی 3 y"/>y"/> (مانند وایتهد، هارتشورن، دانیل ویلیامز، دیویدگریفین#$ 4 xt=" immanent"/>xt=" immanent"/> در جهان تصویر میکنند نیز بر اساس این معیار ممکن است با تلقی سلبی (به معنایی که گفتیم) همراه باشد.
مثلا در رسالة پارمنیدس سخن در این است که «واحد» در زمان نیست و از زمان بهره ندارد (افلاطون، ۱۳۸۰: ۳/ ۱۵۶۸)؛ و حتی اندکی بعد در یکی از مهمترین نمونههای الهیات سلبی با سخنی که بعدها از فلوطین نیز خواهیم شنید بحث در این است که دربارﺓ «واحد» حتی نمیتوان گفت که واحد و موجود است و اساسا او « نه نامی دارد و نه چیزی میتوان دربارهاش گفت و نه قابل شناختن است و نه به احساس و تصور در میآید» (افلاطون، ۱۳۸۰: ۳/ ۱۵۶۹).
خداباوری سلبی در دورﺓ جدید در فلسفة کانت به اوج خود میرسد، زیرا اگر تاکنون فاصلة خدا و جهان در عالم واقع مورد نظر بود کانت این شکاف را به شناخت نیز تسری میدهد و دست عقل نظری انسان را از رسیدن به خدا کوتاه میداند.