خلاصه ماشینی:
"او پیراهن سیاه راه راهی بر تن داشت که تا بالای کفشاش میرسید و پیشبندیاز کیسه سفید شکر به همان بلندی،با جیبی چیندار؛همه تمیز و مرتب،اما هر آینهقدم برمیداشت پا بر روی بند کفشهایش میگذاشت،که از کفشهای بازش بر زمینکشیده میشد.
بالا جایی که باد در حرکت بود،آفتاب کاجهای سوزنی را چنان روشن کرده بود که نمیشد به آن نگاه کرد.
با این حال با صدایبلند با خودش حرف میزد:حالا نمیتوانست بگذارد پیراهناش پاره شود،این موقعروز دیر وقت و اگر آنجایی که بود گیر میافتاد نمیتوانست برای اره کردن دست وپایش پولی پرداخت کند.
» رد چرخها را دنبال کرد،از میان مزارع لخت و آرام این سو و آن سو میرفت،ازوسط ردیفهای درختان کوچک سیمگون بر اثر برگهای پژمردهشان،از کنارآلونکهای فرسوده از آب و هوا،با درها و پنجرههای تختکوب شده عبور کرد،همگیمانند پیرزنی تحت تأثیر افسونی آنجا نشسته بودند.
مادربزرگ!اون پایین داری چکار میکنی؟» فونیکس درحالیکه دستاش را به طرف بالا دراز میکرد،گفت:«مثل یهسوسک خاکی به پشت افتادم منتظرم یکی برم گردونه آقا.
» مرد او را بالا کشید،در هوا تاباش داد و بر زمین گذاشت:«جاییت شکسته،مادربزرگ؟» فونیکس وقتی نفس تازه کرد،گفت:«نه آقا،این علفهای پلاسیده کهنه بهقدرکافی نرمند.
«شما سیاههایاز کار افتاده را میشناسم!فرصت را از دست نمیدهید بروید به شهر تا بابانوئل راببینید!» اما چیزی فونیکس پیر را خاموش نگاه داشت.
قبلا آمدی اینجا؟مشکلات چیه؟» فونیکس پیر فقط حرکتی غیر ارادی به صورتش داد انگار مگسی مزاحماش بود.
» پرستار،درحالیکه با صدای بلند مطمئنی با فونیکس پیر حرف میزد،گفت:«گلو هیچ وقت خوب نمیشود،میشود؟»حال ورقهیی در دست داشت که بر آنچیزی نوشته شده بود،لیستی کوچک«بله."