خلاصه ماشینی:
"وی«مغالطهء عمده»در فهم مدرنیته را آن میداند که«بپنداریم این طرح ما تأخر(مفهومی)به نحو بنیادین از پیش در تاریخ مضمر بوده و قبل از ظهور این پدیدهها و نسبت میان آنها، تقرر و ثبوت داشته است و بتدریج بسط و گسترش یافته است»در جای جای کتاب و به مناسبتهای مختلف تصریح میشود که مدرنیته به عنوان یک تجربه تاریخی،اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم-یک رخداد نامنسجم،تدریجی،مامتنجانس و گاه متناقض است و این در تقابل با فهم فلسفی متعارف از مدرنیته همچون «موجودیت واحد و یکپارچه که هویت فرهنگ غرب است»میباشد.
»53حتی نزد بسیاری از فلاسفه معاصر،مدرنیته با مثابهء یک نظریه نیز در دهههای آغازین قرن بیستم به پایان خود رسیده است و باید دانست که«عده قلیلی که رهبری فلسفی و علمی جامعه اروپایی را در دست داشتند به لحاظ نظری چنان القا میکردند که گویی موجودیتی به نام مدرنیته محقق شده است و میکوشیدند تا آن را برپایهء سوبژکتیویته و راسیونالیته تفسیر و غایت آن را اومانیته و لیبرالیته بدانند و آهستهآهسته از این تصویر،یک ایدئولوژی و پارادایم زندگی ساختند و اندیشه،انسانیت و تمدن را بدان منحصر کرده و فرهنگها،ادیان و هنر اقوام دیگر با به«موزه»خود بردند.
4-3)گرچه در آغاز قرن بیستم و برای مدتی کوتاه،صلحی ظاهری در اروپا حاکم بود ولی این صالح ظاهری نشان از«مجهز شدن و مسلح شدن فرهنگ غربی به تجهیزاتی برای نابودی بود»63«حتی آمریکا که تا این زمان براساس پیشینهء فلسفی و جهانبینی خود در امور عالم دخالت نمیکرد و مردم آن گمان میکردند که پاسدار آزادیاند با چشیدن طعم پیروزمندانهء غلبه بر ژاپن و رواج اندیشهء«پراگماتیسم»به اندیشههای امپریالیستی سوق پیدا کرد."