چکیده:
لطیف الدین زکی مراغی(د 607 هـ.)از شاعران از یاد رفتهء پارسی زبان است که دیوان اشعار او بر اثر حوادث روزگار از بین رفته و دربارهء زندگی او اطلاعات اندکی در دست است.بیشترین آگاهی دربارهء او را میتوان در تذکرهء خلاصة الاشعار و زبدة الافکار تالیف تقی الدین کاشانی که در بین سالهای 975 تا 1016 هـ..گردآوری شده است،یافت.در این تذکره 1300 بیت از اشعار زکی مراغی از روی دیوان منتخبی که خود شاعر برای ناصر الدین حسین قلج ارسلان(د.608 هـ.)،حاکم ولایت مراغه و نواحی سمرقند،فراهم ساخته بود نقل شده است.در این اشعار اشاراتی به زندگی شاعر وجود دارد و خود زکی در آغاز بعضی شعرهایش به شاءن نزول و مناسبت و گاه محل و زمان سرودن آنها اشاره کرده است.بر این اساس میتوان دریافت که زکی مراغی از شاعران متوسط ماوراء النهر است که در انواع شعر از مثنوی،قصیده،غزل،قطعه و رباعی دست داشته است.وی در کاشغر ساکن بوده و در سمرقند،یار کند و بلاساغون نیز اقامت داشته است. قدیمترین شعر تاریخدار او براساس این تذکره 568 هـ.است. بخش عمدهء اشعار زکی مراغی را مدایح او تشکیل میدهد که در مدح تعدادی از امیران سلسلهء قراخانیه(آل افراسیاب)که در ماوراء النهر حکومت میکردند سروده و حاوی ماده تاریخهایی است که برای تنظیم تاریخ حکومت ملوک خانیه سودمند خواهد بود. بخش دیگری از اشعار او اخوانیات است که نشاندهندهء مراودات او با شاعران و بزرگان ماوارء النهر است.
خلاصه ماشینی:
"در اینجا برای آنکه شیوهء سخن او بر خوانندگان روشن شود،چند قطعه از اشعارش را درج میکنیم: گر دهدت روزگار دست و زبان،زینهار دست درازی مجوی،چیره زبانی مکن با همه عالم به لاف،در همه کار از گزاف هرچه بدانی مگوی،هرچه توانی مکن و له: زنهار چو می به دست درگیری بر خودند هی تو دست مر وی را زیرا چو تو زیردست میگشتی می خورده بود ترا،نه تو می را و له: شعرا را به جود در زر گیر چون ترا به زمانه در گیرد کآن چراغی که شاعر افزوزد تا دم صور و الله ار میرد وز بد شاعران حذر کن،از آنک زخم شاعر پلیته نپذیرد64 و له: خویش و بیگانه،یار و مال و جمال چون هوا گاه گرم و گه سردند همه با روزگار در بسته همچو نابرده مهرهء نردند تا ترا راستی همی آید با تو یکسر خوشند و درخوردند ور ز تو روزگار برگردد همه با روزگار بر گردند و له فی الشیب و الشکایة الزمان و ابنائه: حلقهء چرخ از وفا نگینه ندارد مرغ اجل جز حیات چینه ندارد کان جهان هر هنر که می بنماید عاقبتش جز پی دفینه ندارد خازن روز و شب آشکاره و پنهان یک درم شرم در خزینه ندارد هست تهی تا به سر قرابهء گردون هیچ به جز دم در آبگینه ندارد تا نخوری دم چو با تو مهر نماید تا نبری ظن که با تو کینه ندارد باده و مشک زمانه جز ز پی مکر گردون در نافه و قنینه ندارد بادهش جز نقل جان عوض نستاند مشکش جز خون دل قرینه ندارد دل که در و بست عاقبت که هم از وی خون شده دل در میان سینه ندارد؟ بیهده کم کن زکی حدیث،همین دان: حلقهء چرخ از وفا نگینه ندارد این حکایت وقتی از صوفی شنیده بود،نظم کرده آمد: در حدود ری کی دیوانه بود روز و شب کردی میان دشت گشت وز بهار و تیر مه روز نخست آمدی در قلب شهر از طرف دشت گفتی:ای آنان که تان آماده بود وقت قرب و بعد این زرینه تشت قاقم و سنجاب در سرما سه چار توزی و کتان به گرما هفت و هشت گر شما را با نوایی بد چه شد ور چه ما را بود بیبرگی،چه گشت؟ راحت هستی و رنج نیستی بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت و له فی الشیب: دردا که آن عذرا که چون سیم خام بود گردون ز سیم سوخته بر وی فشاند گرد (54)همان،برگ 431 پ."